زهره سازی خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد
______________________________________
پارسوآ از حرف های قامت سر در نمی آورد . صورتش زیر نور سفید لامپی که از سقف آویزان است به زردی می زند . قامت لحظه ای چشم از او بر نمی دارد . پارسوآ نمی داند چه جوابی بدهد . قامت لقمه اش را فرو می برد . …
.
.
.
پارسوآ : مگه می شه با آدم کشی جلوی آدم کشی رو گرفت ؟ من که قبول ندارم .
قامت : موقع جنگ خیلی از سؤالا بی معنیه …
قطار ۵۷ را که می خواندم حس می کردم که انگار این رمان دقیقاً برای همین روزها نوشته شده است . روزهایی که سراسر پرسش اند و پاسخ هایی که خود پرسش هایی دیگرند . حالا در میان انبوه ” چرا ” ها و ” به چه گناهی ” ها و ” به چه حقی ” ها T قطار ۵۷ هم سوت کشان از ایستگاه ذهن نگران و نا باور من گذشت تا به آن انبوه بی پاسخ حجمی از بی قراری و جستجوی شبانه در گذشتۀ مبهم و مه آلود هم اضافه شود .
نکته اینجاست که قطار ۵۷ در فاصلۀ میان سالهای ۸۱ تا ۸۶ از روی کاغذهای سفید عبور کرده است و رد خود را با قلم رضا رئیسی بر جای گذاشته است . سالهایی که به جرأت می توان از آنها به عنوان یکی از کم تحرک ترین و کم حادثه ترین دوره های تاریخ معاصر ایران یاد کرد . سالهایی که انگار جامعۀ ایرانی در ظاهری ساکت و آرام و در حالی که به ظاهر تنها به غم نان مشغول بود نیم نگاهی هم به گذشته داشت و از این فرصت برای بازخوانی آنچه که در ۳ دهۀ گذشته یا حتی پیش تر از آن انجام داده بود استفاده می کرد .
آیا چهارمین رمان رضا رئیسی محصول همین احساس نیاز به بازخوانی گذشته است ؟ آیا در دل این رمان و این بازخوانی گذشته نوعی پیش بینی آینده ای که انتظار این جامعه را می کشید نهفته است ؟ و پرسشی که از همه مهمتر است اینکه : آیا قطار ۵۷ را باید تنها گزارشی از بخش مغفول و نا آشنای انقلاب ۵۷ دانست ؟
باید گفت ؛ با کنار رفتن گرد و غبارهای ناشی از اعتیاد ما به تاریخ که ذهن مان را کلیشه ای و افق دیدمان را محدود کرده است ، رمانی مثل قطار ۵۷ می تواند واقعیت های دیگری را پیش چشم ما مجسم کند که اگرچه همۀ ما سالهاست با آنها زندگی می کنیم اما هیچگاه جرأت و شجاعت این را نداشتیم که آنها را ببینیم ، بشناسیم و با آنها روبرو شویم .
پیش از ورود به بحث اصلی ابتدا می خواهم به دو ویژگی مهم داستان اشاره کنم
ویژگی نخست ، فضای خاص داستان است . فضایی خام و کاملا بی نام و نشان .
با کمی دقت می توانیم دریابیم که رمان قطار ۵۷ به عمد از استفاده از هرگونه ” نام ” پرهیز می کند . به جز چند مورد استثناء که در فضای کلی داستان به چشم نمی آیند نام هیچ مکانی اعم از شهر ، استان ، منطقه ، محله ، میدان ، کوی یا خیابان برده نمی شود . به استثناء یک مورد به هیچ تاریخی اعم از سال ، فصل ، ماه و روز اشاره نمی شود . زبان ، قومیت ، دین و مذهب نیز از دیگر حذف شده های این داستانند . هیچ کس را نمی بینید که با لهجۀ خاصی حرف بزند یا به منطقه یا قوم خاصی نسبت داده شود . هیچ کس در حال انجام یک عمل مذهبی دیده نمی شود و هیچ نامی از هیچ دین خاصی در میان نیست . نام افراد و گروههایی نظیر آیت الله خمینی ، استاد مطهری ، مهندس بازرگان ، دکتر شریعتی ، بنی صدر ، سازمان مجاهدین خلق ، حذب توده و… که سبقۀ تاریخی آنها از انقلاب ۵۷ تفکیک ناپذیر است نیز به عمد حذف شده اند .
نام های انتخاب شده برای اغلب کاراکتر های داستان ( بخصوص کاراکتر های اصلی ) نیز هماهنگ با همین ویژگی انتخاب شده اند . نام هایی مثل قامت ، پارسوآ ، دینامیت ، خیال ، کیان ، مظهر ، مفتون ، پرنده و … به دلیل نا آشنا بودن ، پیش زمینه های ذهنیٍ مخاطب مثل پیش زمینه های قومی ، زبانی ، و حتی دینی و مذهبی را به حداقل می رسانند . خود نویسنده نیز در مصاحبه های آخر کتاب به این موضوع اشاره کرده است .
درواقع اینکه رمان قطار ۵۷ به وقایع انقلاب و حواشی آن نسبت داده می شود بیشتر به دلیل کلیشه های ذهنی ما در مورد تاریخ معاصر است تا اطلاعاتی که داستان می دهد .
ویژگی دوم روایت است .
راوی داستان دانای کل و زمان روایت حال حاظر است و اساسا در طول کتاب هیچ اشاره ای به گذشته نمی شود و تمام حوادث و وقایع در زمان روایت در حال وقوع اند.
من فکر می کنم این فضای خام و بی نام و نشان با آن سبک خاص روایت که انسان را به یاد پخش زندۀ یک حادثه می اندازد را باید به حساب تلاش عجیب داستان ( نه الزاما تلاش نویسنده ) برای رسیدن به هدف دیگری گذاشت که در ابتدای این نوشته به آن اشاره کردم : ” گذشتن از لایۀ تاریخی داستان و روبروشدن با واقعیاتی که اگرچه با آنهازندگی می کنیم اما هیچگاه نتوانسته یا نخواسته ایم آنها را واکاوی و بازخوانی کرده و موضع خود را در قبال آنها روشن کنیم . “
از اینجاست که می گویم رمان قطار ۵۷ محصول دوره ایست که جامعۀ ایرانی در عین سکوت و سکون ، نیاز مبرم خود به بازخوانی گذشتۀ بلافصلش را اجابت می کرده است .
اما این چه واقعیتی است که خود را از میان سطرها و صفحات قطار ۵۷ نمایان می کند ؟
برای ورود به این بحث اجازه می خواهم ابتدا به این نکته اشاره کنم که تقابل نمادین مرگ و زندگی یکی از مشخصه های این داستان است که در جای جای آن خود را نشان می دهد . داستان به طور مداوم شخصیت هایش را در آزمون انتخاب بین مرگ و زندگی قرار می دهد .
یکی از مهمترین و کلیدی ترین این آزمون ها صحنه ای ست که ” قامت ” شخصیت اول داستان بلاخره تصمیم می گیرد دقایقی از وقتش را برای عیادت از مادرش که در بیمارستان بستری ست بگذارد . او پس از آنکه ” مادر ” را به عنوان نماد ” زندگی ” و” زایش ” ترک می کند ناگهان با ” مرگ ” مواجه می شود . افتادن قامت روی جنازه ای که وارد بیمارستان می کنند ، ترس شدید او و نگاه خاصی که به جنازه می کند نمادی ست از همین تقابل . اینکه قامت کدام را انتخاب می کند کمی بعد مشخص خواهد شد .
در سوی دیگر این آزمون برادر کوچک قامت ، پویش قراردارد . او اگرچه در جریان انقلاب حضور دارد و در تظاهرات ها شرکت می کند و حتی برای نجات جان یک مجروح ، جان خود را به خطر می اندازد اما هیچگاه خود را در ماجراهای انقلاب و بعد از آن غرق نمی کند . علاقۀ او به زندگی و پرهیز و دوری اش از خشونت کاملا به چشم می آید . شخصیت او از همان ابتدا با رنگ کردن دیوارۀ حوض ، ویلون زدن ، پرورش ماهی ، علاقه مندی اش به یک دختر ، مراقبت و پرستاری اش از ” مادر ” و… شکل می گیرد .
در این میان ، تلاش ” مادر ” برای دمیدن روح زندگی و کاهش اثرات ویرانگر خشونت که در جریان انقلاب می تواند بر شخصیت طرفین ماجرا تأثیر بگذارد ، هم برای قامت دیده می شود و هم در مورد پویش . او که خاطرۀ تلخی از بی مسؤلیتی همسرش در قبال زندگی و رفتار یک بعدی او در مسائل سیاسی و مبارزاتی دارد و با توجه به شرایط انقلاب ، همان خطر را متوجه فرزندان خود می داند از هر فرصتی برای جلوگیری از تکرار آن فاجعه استفاده می کند . گفتگوی او با قامت در فصل یکم از بخش دوم ( پدرت فقط می جنگید . او در زندگی فقط زندگی را کم داشت … ) و نصیحت هایش به پویش در فصل دوم از همان بخش ( درسته اختیار مرگ دست آدم نیست اما اختیار زندگی که هست … ) همه و همه بخش هایی از انجام همان خویشکاری مادرانه است .
حال نوبت انتخاب است . مادر در بیمارستان بستری ست . پویش در کنار اوست و آخرین درددل های او را که بیشتر حالت نصیحت دارد گوش می دهد . همزمان ، قامت به عنوان مهمترین مسافر قطار ۵۷ عازم مأموریت است و فعالیت های حذبی ، تشکیلاتی و انقلابی اش را به بودن در کنار ” مادر ” ترجیح می دهد . نکته اینجاست که این همان ماموریتی ست که بذر مرگ را در قطار ۵۷ می پاشد . ترور دادستان رژیم گذشته . پدر آرمیتا .
انتخاب انجام شده است . قامت از میان مرگ و مادر – مرگ و زندگی – مرگ را انتخاب کرده است .
اما پویش که مادر را ترجیح داده و در کنار او مانده است مسیر خود را تغییر می دهد . او در جایی به قامت می گوید : « …بنا دارم وقتی حالم روبراه شد بگردم تو یه ادارۀ دولتی یه کاری ردیف کنم و بچسبم به زندگی م . تنها کم و کسری که این وسط پیش میاد اینه که هیچ وقت آدم سرشناسی نمی شم …. ».
شاید بتوانیم به طور تمثیلی بگوییم که پویش در همین جا از قطار ۵۷ پیاده می شود . ادامۀ مسیر پویش نه به کار در یک ادارۀ دولتی که به شغلی چون پرورش ماهی ( تولید و زندگی ) علاقه به یک دختر ( عشق ) و تشکیل خانواده منجر می شود . و ادامۀ مسیر قامت به ترور دادستان ، ترور پارسوآ ، خودکشی آرمیتا ، ترور سلطان ، مرگ آرمان و کشته شدن دینامیت و چند نفر دیگر . و در نهایت هم از ترس جانش مجبور می شود تمام حرفهایش را پس بگیرد .
جز مرگ چه چیزی باقی ماند ؟
هیچ .
شاید اگر قامت هم به جای رفتن به مأموریت ” مرگ ” ، ماندن در کنار ” مادر ” را برمی گزید ، رمان قطار ۵۷ اینگونه آکنده از مرگ نمی شد .
اجازه بدهید در همینجا برای رفع این سوءتفاهم که این مقاله مخاطبین خود را به انفعال در برابر واقعیت های اجتماعی ، صحنه های سیاسی ، ظلم و بی عدالتی و سرکوب آزادی دعوت می کند سؤالی رامطرح کرده و از آن بگذریم :
اگر قرار باشد رمان قطار ۵۷ ادامه پیدا کند و دورۀ هشت سالۀ دفاع را هم در بر بگیرد از میان قامت و پویش کدامیک را می توان در صف مدافعین میهن دید ؟
پاسخ به این سؤال می تواند خیلی از مسائل را روشن و خیلی از ناگفته ها را بازگو کند .
به هر روی ، پویش ” مادر ” را برمی گزیند و از قطار ۵۷ پیاده می شود . سرنوشت او و همسرش سوار شدن بر قطاری دیگر است . قطاری که به سمت ” زندگی ” می رود .
اما همسفر دیگر پویش در این راه ، ” خیال ” است . یک معلم انقلابی مذهبی که البته در طول داستان تاکید چندانی بر مذهبی بودن اونمی شود .
خیال متعادل ترین شخصیت داستان است . او به همان اندازه که یک فرد مبارز و انقلابی ست همان قدر هم با خشونت مخالف است . همانقدر که از انفعال مسؤلین در قبال حزب رهایی طلبان خلق ناراحت است به همان اندازه هم از برخورد خشونت آمیز با اعضاء همان حزب رهایی طلبان عصبانی می شود . خیال به قانون پایبند است و از تصمیمات سلیقه ای پرهیز می کند . همین ویژگی باعث معقول تر بودن عملکردهای او مثلا در مورد پروندۀ خانوادۀ دادستان ترور شده ( آرمیتا و آرمان ) می گردد .
شخصیت خیال ویژگی های مشترک بسیاری با پویش دارد به طوری که اگر خیال را آیندۀ پویش بدانیم چندان هم بیراهه نرفته ایم . اما این اشتراکات فراوان قدر مسلم نتیجۀ وجود یک عامل تأثیر گذار مشترک در زندگی این دو نفر است . آن عامل چیست ؟
همسر خیال زن خانه داری ست که البته در عین خانه داری به شغل مرمت نسخ خطی نیز مشغول است . شمیم در تمام طول داستان در سایه قرار دارد . او و مادر قامت اگر چه در نگاه اول جزء شخصیت های فرعی محسوب می شوند و حجم زیادی را هم از داستان به خود اختصاص نداده اند اما در این گفتار می خواهم نشان دهم که نقش آنها در روند داستان بسیار بسیار مهم تر از آن چیزی ست که به نظر می آید .
در رمان قطار ۵۷ تصویر هیچ زنی مثل تصویر شمیم نیست . رؤیایی ، بهشتی و پری گونه : « … شمیم پیشبندش را باز کرده است . لباس بی زرق و برق اما زیبایی به تن دارد . پیراهن زیتونی بلند ، تا سر زانوها . موهای قهوه ای و صافش را به دقت آراسته و با گل سر نارنجی و سنجاق طلایی بالا زده است . حوض چشمانش پر از آب است مثل همیشه زلال و شفاف که انگار دوتیلۀ سبز مایل به قهوه ای در آن می درخشد …» ص ۱۹۴
شخصیت و موقعیت شمیم در داستان ، همواره به شکلی ست که انگار از دور مراقب و نگران همسر خود است . او از حوادث انقلاب و حواشی آن نا آگاه نیست و اتفاقاٌ خیال به حرف ها و قضاوت های او بسیار اهمیت می دهد و حتی گاهی وقت ها در برابر او منفعل می شود . داستان در جایی در بارۀ ارتباط شمیم و خیال می گوید :«.. او ( خیال ) خوب می داند شمیم بی ربط و منظور حرف نمی زند … » ص ۹۲
دیالوگ های شمیم و خیال به خصوص در فصل مربوط به اخراج خیال از روزنامه ، در مسیر شناخت تأثیر حضور زنی چون شمیم در شکل گیری شخصیت معقول و متعادل خیال بسیار مهم است :
« …خیال : درسته ، آدمی که علاقه منده زندگی رو تنگ بگیره تو بغلش ، باید دست از خیلی چیزا بشوره . من نیستم .
شمیم : یه آدم طبیعی کسیِ که نگاهش رو واسه دیدن زندگی بچرخونه
خیال : اگه بچه ها اون قدر بزرگ شدن که مهر و محبت رو بفهمن ، پس لابد اون قدرهم بزرگ هستن که تلخیا و نابرابریای دورو برشون روهم درک کنن. فقط باید به اونا حقیقت را گفت .
شمیم : یادت نره ! اینجا خونه ست . بدبختی مملکت رو باید تو مجلس گفت . یا تو روزنامه ها نوشت . چرا باید خونه ها رو نا امن کنیم … » ص ۵۱۹
شباهت های دغدغه ها و دلشوره های شمیم ( زن ) با آنچه قبلاً از زبان مادر قامت ( مادر) شنیدیم کاملا واضح است و نیازی به توضیح بیشتر ندارد . همانقدر که رد پای حضور ” مادر ” در شکل گیری شخصیت پویش کاملا مشخص است ، اهمیت حضور شمیم هم برای ایجاد توازن روانی و جلوگیری از یک بعدی شدن شخصیت خیال در دنیای مردانۀ سیاست و انقلاب ( اتفاقی که برای قامت رخ می دهد ) کاملا قابل درک است . شاید به همین دلیل باشد که در تمام کتاب هرجا که خیال تحت فشار قرار می گیرد ، داستان ، او را درکنار شمیم قرار می دهد و این تنها خیال است که از چنین شانسی برخوردار است . حتی در دورۀ زندان هم این ، تنها خیال است که بعد از آنهمه درگیری و شکنجه و انفرادی و …. می تواند از شانس ملاقات با همسرش برخوردار شود .
اجازه بدهید اینگونه بگوییم :
شمیم ، اصرار رمان قطار ۵۷ بر بقای روح زندگی در شخصیت خیال است و بعد از آن مناظرۀ انتهای داستان به خوبی معلوم می شود که این ترفند کارگر افتاده است . آنجا که خیال در جواب دوست خود که اصرار می کند او را به دنیای سیاست برگرداند می گوید : « … هرکس کارتازه ای می کند ، سرنوشت تازه ای هم دارد . من به کاری که ملت به آن احتیاج دارد اقدام می کنم … » .
این کارچیست ؟ کشاورزی . کاری که به زایش و زندگی ختم می شود .
همسفر شدن پویش و خیال در انتهای داستان همسفر شدن دو نفری ست که زندگی را به مرگ ترجیح داده اند . هردو از قطار ۵۷ پیاده شده و سوار بر قطاری دیگر از وقایعی که چندان هم بوی زندگی نمی دهند فاصله می گیرند . یکی زن را در کنار خود دارد و دیگری به دیدار زمین می رود که هردو نماد باروری و زایش در برابر مرگ و نیستی اند .
اما قطار ۵۷ ، تنها ، قصۀ روشن پویایی پویش و عاقبت به خیری خیال نیست . همانطور که قبلاٌ هم اشاره کردم قطار ۵۷ آکنده از مرگ است و متأسفانه صفحه های تاریکش بیشتر از صحنه های روشن آن است.
تمام تاریکی ها و سیاهی های داستان حول محور شخصیت ” قامت ” اتفاق می افتد . جوان چپ گرای انقلابی خشنی که در واقع مهمترین کاراکتر داستان نیز محسوب می شود . همو که در کلیدی ترین بزنگاه ، ” مادر ” را رها کرد و ” مرگ ” را برگزید . قامت اگرچه خود نمی میرد اما به هرکجا که پا می گذارد جز مرگ و کینه و نفرت چیزی از خود بجای نمی گذارد .
این نزدیکی و همجواری قامت با ” مرگ ” که نتیجۀ نمادین دوری او از ” مادر ” است قربانی های زیادی را در طول داستان می گیرد که در میان آنها دونفر اهمیت بیشتری دارند . ” پارسوآ ” دختری که عاشق قامت است و ” آرمیتا ” دختری که جز به انتقام از قامت به چیز دیگری نمی اندیشد .
پارسوآ و آرمیتا دقیقاٌ نقطۀ مقابل مادر قامت و شمیم اند . هرچه آن دو به زندگی می اندیشند و اطرافیان خود را نیز به زندگی دعوت می کنند این دو از زندگی فاصله می گیرند و قدم به قدم به مرگ نزدیک تر می شوند . هرچه آن دو در جهت کارکرد و نقش ازلی خود به عنوان زن – مادر – حرکت می کنند این دو در جهت عکس این مسیر حرکت می کنند . حتی این واقعیت که پارسوآ این مسیر را به واسطۀ یک « عشق » ( عشق به قامت ) انتخاب کرده است تغییری در این حقیقت ایجاد نمی کند که او با حضور در تیم ترور دادستان دقیقاٌ برخلاف نقش خود به عنوان یک زن عمل کرده و عملاٌ پایان خود را آغاز کرده است . درواقع پارسوآ خیلی زودتر از آنکه به وسیلۀ آرمیتا ترور شود مرده است . او از همان روزی که در خواست قامت را برای حضور در تیم ترور پذیرفت و در تمرینات تیراندازی شرکت کرد مرده بود . همان روزی که این کنایه را از دینامیت ( جوان پیکارجویی که در تمام داستان یار وفادار قامت است ) شنید :
« … انقلاب واقعی وقتی شروع می شه که اسلحه دست زنا بیفته … »
البته این شاید تنها جملۀ دقیق و صحیحی باشد که این جوان پرشور و نامعقول درطول داستان برزبان می آورد . انقلاب ، با همۀ خشونتی که در دامان خود می پروراند زمانی پیروزی نهایی خود را جشن می گیرد که روح زنانۀ جامعه را به عنوان مهمترین پایگاه ضد خشونت به تسخیر خود درآورد . شاید به دست گرفتن اسلحه توسط زنان نمادی از این فتح الفتوح باشد .
اتفاقاٌ پارسوآ در ابتدای داستان و به خصوص در بخش پیش از انقلاب آن اگرچه به مسائل انقلاب چندان هم بی اعتنا نیست اما برای عشق و زندگی خود اهمیت بیشتری قائل است :
« … پارسوآ فقط به اطلاعاتی که المیرا از زندان و زندایان دارد اهمیت می دهد و اول و آخر جویای حال قامت می شود … » ص ۱۰۳
قبلاٌ به صحنه ای که قامت پارسوآ را راضی می کند تا برای کشتن دادستان با او همراه شود اشاره کردیم
«پارسوآ – مگه میشه با آدم کشی جلوی آدم کشی رو گرفت ؛ من که قبول ندارم …
قامت – موقع جنگ خیلی از سؤالا بی معنیه … »
اما درنهایت مقاومت پارسوآ شکسته می شود و عشق کورکورانه اش به قامت باعث می شود مسیری را انتخاب کند که همانطور که قبلاٌ هم اشاره کردیم درواقع آغاز پایان اوست . این صحنه درواقع نمادی ازتقابل مرگ و زندگی و غلبۀ تأسف آور مرگ است . خود داستان درجایی به این تقابل اشاره می کند :
« … ما فدایی خلقیم ، ما با مرگ خودمون آگاهی میدیم به توده ها …
قامت همین طور حرف می زند . انگار نمی داند که این کلمات پارسوآ را ازهم می پاشد …»ص ۳۱
درواقع به بن بست رسیدن پارسوآ درفصل پس از ترور دادستان ناشی از احساس مسخ شدن و فاصله گرفتن از اصل خود است . فاصله ای که حتی عشق هم نمی تواند آن را پر کند . ص ۲۰۶و ۲۰۷
وقتی که این تصمیم غلط گرفته شد شیب سقوط آنقدر تند است که حتی پشیمانی او و اعترافی که در تنهایی خود به بی سهم بودنش در انقلاب می کند نیز دردی را دوا نمی کند . او در جادۀ بی بازگشت مرگ قرار گرفته است .
در بارۀ آرمیتا هم وضع دقیقاٌ به همین شکل است . در فصلی که او خود را برای انتقام از تیم قامت ( که پدرش را ترور کرده اند ) آماده می کند مورچه ای را که روی بدنش راه می رود بین انگشتان خود میگیرد اما او را نمی کشد و به بیرون پرتاب می کند . این درواقع نشانۀ ته مانده ای از روحیۀ مهربانانه و مادرانۀ آرمیتا ست که با این عمل ته می کشد . و از اینجای داستان به بعد ، آرمیتا دیگر یک زن نیست . ص ۲۲۹
خواب او در صفحۀ ۳۰۳ که سن خودش را روی قبر پدرش می بیند کاملاٌ بیانگر این است که او از این پس کارکرد مردانۀ پدر را دنبال خواهد کرد . ضمن اینکه فاصله گرفتن های عمدی او از سیاوش یا هر مرد دیگری نشانۀ دیگری ست از دور شدن از نقش و کارکرد زنانه . این مسخ تأسف بار و دگردیسی ویرانگر درنهایت جز به مرگ منتهی نمی شود ولو اینکه این مرگ ، مرگ فیزیکی نباشد . درواقع آرمیتا هم مثل پارسوآ پیش از آنکه خود را بکشد مرده است .
جملۀ مهندس شجاع ( کسی که قرار است در پیدا کردن تیم قامت به آرمیتا کمک کند ) که می گوید : « شما داری بال و پر خودت را می کنی … » اشارۀ دیگری ست به همین واقعیت . و به همین دلیل است که درهم ریختگی و پریشانی آرمیتا پس از ترور پارسوآ شبیه وضعیت پارسوآ پس از ترور دادستان است .
سرنوشت آرمیتا و پارسوآ نشان می دهد که قطار ۵۷ ظاهراً هیچ جایگاهی نه برای یک زن یا زنهایی خاص که برای ” عنصر زنانه ” در نظر نگرفته است . آرمیتا و پارسوآ هم برای آنکه ( خواسته یا ناخواسته و با هر نیتی ) وارد موج جریانات انقلاب شوند ابتدا زنانگی را در درون خود می کشند . همین مسخ و دگردیسی است که آنها را در برابر این جریان آسیب پذیر می نماید . در واقع باید گفت قطار ۵۷ هرگز آرمیتا و پارسوآ را سوار نمی کند بلکه آنها را زیر چرخ های آهنین خود له می کند .
خیال و پویش هم که وجه زنانۀ شخصیت شان ( آنیما ) هنوز در درون آنها نفس می کشد در نهایت از قطار پیاده می شوند و با سوار شدن بر همان قطار زندگی که شرح آن رفت از مهلکه دور می شوند .
اگر قطار ۵۷ قطاری ست که از سرنوشت ملت ایران عبور کرده و مسافران خود را برای رسیدن به مقصد نهایی ( هرچه باشد ) گلچین کرده است باید برای ما تأمل برانگیز باشد که چرا امثال قامت برآن سوار می شوند ، امثال خیال و پویش از آن پیاده می شوند و امثال آرمیتا و پارسوآ زیر چرخ های آن له می شوند .
اشارۀ قامت به اینکه « … قرار بود همۀ ما سوار این قطار شویم اما نشد … » اشارۀ بسیار مهمی ست چرا که از بین شخصیت های اصلی داستان تنها کسی که مسافر قطار ۵۷ باقی می ماند خود قامت است .
حال در بارۀ جامعه ای که قطار سرنوشتش اینچنین آدمها را گزینش کرده و آیندۀ خود را رقم زده است چگونه باید قضاوت کرد .
واقعیت این است که قطار ۵۷ بلیطی برای واژۀ ” زن ” ندارد . قطاری که سرنوشت جامعۀ ایران را در نیم قرن اخیر در مسیری مبهم به سمت آینده ای نا معلوم می برد خشونت را در تمام انواع آن ( فیزیکی ، سیاسی ، اجتماعی و فکری ) از یک سو سوار کرده و ” زن ” را از سوی دیگر به بیرون پرتاب کرده است .
به همین دلیل است که در طول داستان آن همه قتل ، ترور ، زندان ، شکنجه و… تغییر بنیادین و ملموسی در روحیات و شخصیت کاراکترهای مرد ایجاد نمی کند اما یک قتل ( ترور دادستان ) آرمیتا و پارسوآ را به نابودی می کشاند .
صحنه ای که دینامیت در کنار قامت به دختری نگاه می کند و قامت او را از درگیر شدن در عشق باز می دارد یا صحنه ای که پارسوآ به قامت می گوید «… خودت گفتی عشق ما باعث جدایی تو از انقلاب می شود … » همه و همه بیانگر همان واقعیت تلخ اند .
قامت ، تنها مسافر نهایی قطار ۵۷ ، درجایی از داستان که در خلوت خود نمی تواند واقعیات درونی اش را نادیده بگیرد و سرانجام به خاطر مرگ پارسوآ می گرید « … طوری اشک می ریزد که انگار تا ابد گریه اش تمام نمی شود … » . شاید بهتر باشد اینگونه بگوییم که ؛ گریۀ قامت واقعا تا ابد تمام نمی شود . این گریۀ جامعه ای ست که نیمی از خود ا از دست داده و با آن نیمۀ تنها آینده ای برای آنکه بتواند ” زندگی ” کند متصور نیست هرچند که در ظاهر زنده باشد ( مثل خود قامت ) .
در فصل مربوط به خودکشی آرمیتا دو سربازی که کنار آب استراحت می کنند و فلوت می زنند خیلی دیر متوجه می شوند که آرمیتا خود را به آب انداخته و درحال غرق شدن است . این هم نمادی دیگر از غفلت جامعه ای که نمی داند در قطار ۵۷ چه چیزی را از دست داده است .
آنچه را که از دست داده در برابر آنچه که بدست آورده در معادلۀ سود و زیان چه نتیجه ای خواهد داشت ؟
حال برگردیم به سؤالی که در ابتدای مقاله مطرح کردیم . آیا رمان قطار ۵۷ تنها گزارشی است از وقایع انقلاب ۵۷ ایران ؟
بر اساس آنچه در داستان می بینیم و می خوانیم باید بگوییم : ” نه “
شاید انتخاب نامۀ کوتاه پارسوا به قامت که برروی جنازۀ پارسوآ پیدا می شود برای پشت جلد کتاب ( به عنوان ویترینی از آنچه در درون کتاب می گذرد ) آن هم با وجود آن همه صحنۀ تظاهرات و زندان و شکنجه ، میتینگ و شعار و درگیری های انقلابی تایید نا خودآگاهی باشد از سوی نویسنده بر پاسخی که به آن سؤال محوری دادیم .
روند داستان هم همین را می گوید ؛ چه به لحاظ ساختار و چه به لحاظ روایت ، دو نقطۀ اوج و کاملاٌ متمایز کتاب فصل های مربوط به ترور پارسوآ ( فصل ۱۳ از بخش دوم ) و خودکشی آرمیتا ( ص ۵۰۲- ۵۰۶ ) هستند که همین نشان می دهد این کتاب بیش از آنکه قصۀ حوادث انقلاب ، زندان ، شکنجه و … باشد “تراژدی غم بار مرگ ” زن ” است در تاریخچۀ وقایع اخیر ایران “.
دسته: