۱ ـ مرگ دسته جمعی مردها
به احمد شاملو که در لحظه ی بازخوانی شعرش این شعر متولد شد …
____________________________________
چهره ای از کسی که می ترسید
{ کودکی با مداد شمعی بود …}
جیغ مردی در آخرین لحظات …
{ بصری بود … یا که … سمعی بود }
روزگاری بشر / بدون هراس
شاهد مرگ دسته جمعی بود …
۰۰۰
دیو ها … با فرشته های نحیف
مثل زن ها … درون بستر ِ غول
شاهدی جز تو پیش رویم نیست
ماه ! ای ماه ِ لحظه های حلول !
{ مردهایی که پای غیرت شان
خواب رفتند با تفنگ ِ دولول … }
۰۰۰
شهر در دست دیوها گم بود
مردمان چاوُشی نمی کردند
سنگ بر روی سنگ بند نبود
سرخوشان سرخوشی نمی کردند
کاش زن های ایل می مُردند
” مردها ” خودکشی نمی کردند
۰۰۰
کاش در هیچ جای این دنیا
چیز زشتی به نام ” جنگ ” نبود
هیچکس از کسی گلایه نداشت
” قلب ” از پنبه بود و … سنگ نبود …
چشم ها از ترانه پُر می شد
۲ ـ شعر مبتلا در باد
آفتابی درون یک فانوس ….در تکاپوی باغ می افتاد
مثل یک بمب ساعتی هر شب . اتفاق اتفاق می افتاد
شکل بی محتوای لالایی سنگ قبری که خواب بد می دید
مغز انگشت های بی تقویم.مرگ گنجشک را عدد می دید
دستهایی چه قدر عریان تر ارتفاعی فراتر از یک مشت
پشت کوهان کوه کوبیدن باهمین دستهای بی انگشت
سوختن شکل دیگری دارد…آب خوردن کنار یک حشره
پا به پا روی سنگ رقصیدن. روی مین های تلخ و یکنفره
ساکنین حرم نمی دیدند…در همآغوشی خدا ….در مه
آسمانی که پوست می انداخت در دهان پرنده ها در مه
من به مرگی غریب محکومم. من به بمبی حوالی تکریت
مثل یک انفجار نا غافل….سوختن روی جعبه ی کبریت
مثل باران به روی نارنجک….طعم طغیان رود در دهنم
دانه از روی داس برچیدن… خواب گنجشک های بی وطنم
با خدا درد مشترک دارم می پرم تا پرنده تر بشوم
چشم هایم تگرگ می خواهد…می دوم تا دوباره تر بشوم
…
من به انگشت خویش شک دارم.من به این شعر مبتلا در باد
طالعم هرچه هست می خواهم..بعد از امروز…هر چه باداباد
۳ـ بلندی های ناف
سال ها توی غار تنهایی
خواب رفتم بدون یک لبخند
شهر در من تلو تلو می خورد
حجم ِ لیوان ِ چای ، در یک قند
مثل یک مومیایی مغموم
سوسمار از تنم در آوردند …
همه گفتند : عاشقت بشوم
– بی تو از دست شهر در رفتم –
خواستم در تنت حلول کنم
از بلندای ناف سر رفتم
همه ی شهر عاشقت بودند
دیر فهمیدم و … هدر رفتم …
روزها می گذشت از سر من
لای تقویم ها ورق خوردم
پشت این کوه های نامرئی
سال ها مار یا وزغ خوردم
همه ی شهر الکلی بودند
من چرا با شما عرق خوردم ؟ …
مرگ ، با دست های معصومش
سرنوشت مرا رقم می زد
خواب می دید عاشقم شده است
روی تقدیر من قدم می زد
مثل یک گوز … گوز ِ سرگردان
حال یک شهر را به هم می زد …
غرق بودم میان استفراغ
مرگ ِ یک دوغ در فلافل ِ تند
خواب رفتن پس از خودارضایی
در کنار زنی که موی بلوند ….
تیتر فردای روزنامه ی شهر :
مرگ با تیغ سوسماری ِ کُند
همه گفتند : عاشقت بشوم
من ندارم دگر تحمل ِ قهر
مثل صدام در پذیرش صلح
چاره ای نیست جز پیاله ی زهر
بعد ازین شعر ، وعده مان هر شب
سکس در مستراح ِداخل ِ شهر …
خواب دیدم : به شهر تن دادی
من ِ دیوانه …. چاوُ شی کردم
پیرهن از تنت در آوردی …
ساده بودم … سیاوُ شی کردم
همه یک عمر زندگی کردند
مثل یک مرد … خودکشی کردم …
دسته: