روز اتّفاق
قصّه مو هی ورق نزن که آخرش جهنّمه
دلشوره های ساعتو کشونده تو ذهن اتاق
نبضم عجیب تند میزنه وقتی که احساسم میگه
پیرهن مشکی پوشیده خورشید روز اتفاق
به آیه های باورم قبله ی تردیدم و شک
یه غارِ دلواپسی رو می بینم از چشم جسد
فکر زمین هم انگاری بازی گرگم به هواست
نمی تونه که خواب باشه این حال و روز خوب و بد
شروع شده یه حس شوم تو غربت رگای من
که میکشه وجودمو به التهابی از جدل
بهشت خونه چند ساله تا اطلاع ثانوی
حوّا رو محکوم میکنه به سیب بدیُمن ازل
پای چراغ قرمز و شلوغیه دقیقه ها
از غم پیرمرد کور تا خط کشی های سفید
هجوم اضطراب و درد روی تن آدمکا
پُر شده از یه اشتباه اما کسی چیزی ندید
دسته: