گلولهات
از دکمهی پیراهنم گذشت…
رو بروی هم ایستاده بودیم
که چشمانت
ماشه را کشید
من ایستادم…
ایستادم…
و قلبم
به سمت با روتت بو میکشید…
حالا سالهاست
خورشید
از سوراخ سینهام طلوع میکند…
غروب میکند…
و هنوز هم
شوق دوئلی دیگر با توست که نمیگذارد
جسد نیمه جانم
به کرکسهای بالای سرش لبخند بزند .
دسته: شعر | نويسنده: admin
|
نظرات بینندگان:
محمد غلامی گفته:
سلام
وقتی کارو خوندم دلم نیومد کامنت نذاشته این خونه رو ترک کنم
افرین
خیلی خوب و زیبا و بجا از تصویرات استفاده کرده بودی
مخصوصا اون تصویر فوق العاده ی طلوع خورشید که از سوراخ سینه بیرون میاد
بابت این کار بهتون تبریک میگم
سبز
شاه بلوط گفته:
سلام دوست من
واقعا زیبا بود
حال کردم
امیر عابدیان گفته:
درود استاد مانا باشید