دو سه روز است کاخ و کوهسار کمرنگ را میپایم
تا لحظهای خاموش سر باز کنند
گو اینکه همهمهشان نزدیک است روشنم کند.
دمرو شدم. دلم میکوبد اما عرق نکردهام.
خدایا چندمین فصل بیبارانی است؟
کارم تمام نشد. تکههای چرکیام جابهجا میشوند.
چرا گوشهایم این قدر بیصدا پژمردند؟
به عرق سبز خود مینگرم. هیچ خشمگین نشدم.
کاش گرماگرم فرو غلتم. سرگیجه ندارم.
خوب بود دستکم دلخور میشدم.
کور بودم. خدایا غلط کردم. اکنون چشمهایم را میبینم.
هرگز چنان مباد. سوراخهایم را میدیدم.
با خود بازی میکنم.
دو نیمهی هراسانم آسان به هم رسیدند.
کاسهای خون ته گلویم در تاریکی میجنبد
و رشتههای چرکی جوانه میزنند.
باز هم خشمگین نشدم.
برگچههای شیریِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِ گیسوانم را خیس تراشیدم.
از پرده بیرون تاختم.
شرم داشتم چرکاب سرد خود را بجنبانم.
بدقواره به یک سو مینگرم.
چرمم بدون فردوسی میلرزد.
و اگر گیجگاهم کاری کند
در شبستان داستانی بلند خواهم پرداخت.
هر دو سوی خود را خش انداختم
تا دنیا تیز و درخشان در تنم افتاد.
دو نرگس دژم در دَم گرم صبحگاهی پلاسیدند.
به زمین زیرین رخت انداختم.
در سایهی سنگین
تا دیرباز
به قوسهای درست و تنومند
بر کاشی خشک رشک ورزیدم.
تَهَم سالهاست پیکرک زنی جا افتاده میسوزد.
در آخرهای دست نخوردهی قالبمان
پس از آنکه پکر و خوابزده پا کشیدم
برکهی سنگیام بر افروخت.
با نفس آب به هر سویی لرزیدم.
خاک تُرش زابل را مزمزه کردم.
چه میشد اگر همچه روزی از نافی نوبر بیرون میخزیدم.
پهلویم را پاره کن.
چند روز است فقط بریدهبریده خوابیدهام.
فغان، روی خود را میخراشم. موی خود را کندم.
و تکهگوشتی، هیولایی از پشت دیگری در طشت سرید.
اکنون کار به انجام رسیده است.
دسته: