آقا بردار این ها را بنویس / محمود کیانوش |
|
فرزندها و نوه های من !
از مهر ماه سال ۱۳۴۳ که شمارۀ چهارم از دورۀ جدید مجلّۀ «اندیشه و هنر»، ویژۀ «جلال آل احمد» منتشر شد، که من در آن مقاله ای داشتم با عنوان «آل احمد در داستانهای کوتاهش»، تا اردیبشت ماه امسال که سال ۱۳۹۰ است، هر وقت که در مجلسی، معمولاً نه بیش از پنج شش نفر از آدمهای بی عقده و مصون از بیماری شهرت، به مناسبتی حرف از مجلّۀ «سخن» پیش می آمده است، یا از جلال آل احمد، یا … حرفهای من برای حدّ اقلّ یکی از حاضران مجلس به اندازه ای جالب توجّه و قابل تأمّل و باعث تحیّر بوده است که این یک نفر هیجان خود را با جمله ای به این مضمون بیان می کرده است:
«آقا، بردار اینها را بنویس!»
حالا این خاطره هایی که بعد از چهل و هفت سال برای شما روایت می کنم، «زندگینامۀ» من نیست، بخشی از تجربه های پدر بزرگ و پدری است که نخواسته است و هنوز هم نمی خواهد جز «شاعر»، «داستان نویس» و «منتقد ادبی» اسمی، عنوانی، هدفی، یا وظیفه ای داشته باشد. به عبارت دیگر، این برای نسلی «پدر» و برای نسلی «پدر بزرگ»، می خواهد در هفتاد و هفت سالگی بگوید که خود او در زمانی که در مقابل شاعران، داستان نویسان و منتقدان ادبی همعصرش در سنّ فرزند یا نوۀ آنها بود، از موجودیت آنها تصوّراتی داشت که بسیاری از از این تصوّرات پس از تجربه هایی و تأمّلاتی، در نظرش پوچ در آمد. آنوقت در مرحله های بیست سالگی و سی سالگی، با مشاهدۀ غفلتها و کجرویها و پوچ بازیهای بسیاری از شاعران و نویسندگان و هنرمندان و منتقدان همنسل خود، دریافت که در جامعۀ او مدّت درازی است که «سیاست» با «معنویت» رابطه ای نامناسب پیدا کرده است و او باید خود را از فریب و قدرت این «رابطه» مصون بدارد و از حیطۀ گمراه کننده و خسران آور آن بیرون بکشد.
از این حیطه بیرون ماندن و نظاره کردن بود که به من فرصت داد تا بفهمم که اگر ما دراز زمانی است که خواسته ایم و کوشیده ایم و نتوانسته ایم که در عصر جدید تمدّن و فرهنگ جهانی انسان با پیشروان این عصر همگام بشویم، علاوه بر علّتهای تاریخی و جغرافیایی، یک علّت بزرگ این بوده است که «روشنفکر» را معادل «تحصیلکردۀ ناراضی» دانسته ایم و همۀ کوشندگان حیطۀ «دانش و ادب و هنر» را خدمتگزاران جمعیتِ «تحصیلکردۀ ناراضیِ» جامعه، و ادبیات و هنر واقعی را ابزارهایی در راه ارضایِ آرمانهای توهّمی «تحصیلکردگان ناراضی»، که با عنوان «روشنفکران» جامعه شناخته می شوند.
و این دو جواب را با این اشارت تکمیل می کنم که مقصود من نه فقط از این کارها، بلکه از گذران هر لحظه از زندگی ام، معنایی است که به آن لحظه می دهم و همۀ معنیهایی که تا به حال، در قسمت تأمّلاتی و مکاشفاتی عمر خود به موجودیت انسانی خود داده ام، در این جهت بوده است که انسان زندگی کردن را یاد بگیرم و در جامعۀ خودم آیینه ای باشم در برابر دیگران و در این آیینه سیمای آنهایی را که در حیطۀ معنویت فلسفی و هنری انسان حرف و قلم می زنند، به خود آنها نشان بدهم، و با آنهایی که سیمای من در آیینۀ معرفتشان آشناست، با همدلی در پهنۀ اندیشه همسفر بشوم، و از اینها امروز حتّی اگر یک نفر هم مانده باشد، در جامعه ای که امروز داریم، من و او یک جمعیت خواهیم بود، که البتّه چنین نیست، زیرا که بسیارند و بسیار آنهایی که من هرگز ندیده امشان، امّا آنها با گردششان در سخنهای من با من بوده اند، و من و اینها جمعیتی بزرگ هستیم به وسعت تاریخ اندیشه و هنر انسان…
متن کامل را اینجا بخوانید :
دسته: حرفی از آن هزاران | نويسنده: admin
|
|
|