همین یک کار دیگر مانده بود. قرار شد اول با رعنا برویم سراغ پدر که سر راه بود، بعد برویم پیش سهراب. صبح علی الّطلوع زدیم راه تا به ترافیک و زنهای چادری برخورد نکنیم. رعنا هنوز پدر را ندیده بود. باید او را باهاش آشنا میکردم.
توی راه بهش گفتم: میدانی، او همیشهی خدا زیر یک درخت نشسته و کتاب میخواند. لحظهای را تصور کن که کتابش را وارونه گذاشته روی زمین کنار دستش و دارد به دور دستها نگاه میکند. مست آخرین صفحهای است که خوانده. من روی همین اساس خیلی مزاحمش نمیشوم. روحیهاش دستم است. بیشتر دوست دارد تنها باشد.
رعنا گفت: سهراب یک جور دیگر است. دلش نمیخواهد کسی بیاید توی اتاقش. گاهی که من میرفتم سراغش، یواشکی از توی تاریکی نگاهم میکرد، طوری که از خودم خجالت میکشیدم.
ما که رسیدیم هنوز هیچ کس نیامده بود.
گفتم: دیگر رسیدیم.
پدر نشسته بود و به درخت تکیه داده بود و دور دستها را نگاه میکرد. کتابش وارونه روی زمین مانده بود. ما سلام کردیم.
گفت: نباید خلوتش را بهم بزنیم.
خیلی آرام گفتم: این رعناست. قرار است همسرم بشود. آمدهایم اجازه بگیریم.
پدر چیزی نگفت و سکوتش به درازا کشید.
گفتم: دختر خوبی است. شما که ناراضی نیستید؟
بدون آن که سرش را برگرداند. گفت: نه.
گفتم: خوشکل است. نمیخواهی ببینیاش؟
آن وقت برای یک لحظه سرش را به سمت رعنا چرخاند. اما انگار همچنان به دور دستها خیره شده بود.
رعنا آهسته پرسید: همیشه به دور دورها نگاه میکند؟
گفتم: نه. فقط این اواخر.
بعد پدر سرش را به سوی ما برگرداند و با مهربانی لبخند زد.
خیالم راحت شد.
گفتم: او با ازدواج ما موافق است.
بعد ما هر دو با پدر خداحافظی کردیم و بلند شدیم تا بپیچیم سمت سهراب برادر رعنا.
من قبلا سهراب را ندیده بودم.
رعنا دربارهاش توی راه توضیح داد: سهراب سرباز است. سالی یک بار هم نمیآمد دیدن ما. آخرین بار که آمد دیگر نرفت. تمام روز توی اتاقش خوابیده و بیرون نمیآید.
پرسیدم : چرا؟
گفت: اهل معاشرت نیست.
و اضافه کرد: روحیهاش این طوری است. ما هر وقت میرویم پهلویش، آهسته میرویم تا بیدار نشود.
پرسیدم: یعنی همیشه خواب است؟
گفت: همیشه که نه. وقت خوردن داروهایش که برسد بیدار میشود. ولی دوباره میخوابد.
پرسیدم: مزاحمش نیستیم؟
گفت: نه. فقط نباید بیدارش کنی. دلش نمیخواهد غریبهها او را در این وضعیت ببینند.
پرسیدم: کدام وضعیت؟
گفت: همه موهایش ریخته است.البته دوباره در میآید. توی اتاقش هم تاریک تاریک است.حتی پنجره را هم پوشانده است.
وقتی رسیدیم پشت اتاق سهراب، رعنا آهسته در را باز کرد.
گفتم: من چیزی را نمیبینم. همه جا تاریک است.
گفت: داروهایش را لگد نکنی.
گفتم: من نمیبینمش.
گفت: هیس! آنجا روی تخت خوابیده است.
پرسیدم: چرا؟
گفت: از همه بریده. دلش نمیخواهد با کسی حرف بزند.
همه جا تاریک بود. من چیزی را نمیدیدم. گذاشتم که رعنا و سهراب با هم باشند. بعد رعنا با چشمهایش خیس بلند شد و گفت: برویم.
گفتم: برویم.
در راه برگشتن پدر همچنان داشت به دور دستها نگاه میکرد و برگهای خشک روی سر و رو و کتابش میریختند.
انگار مست صفحهای از کتابش بود.
گفت: هیچ چیز تمام نمیشود. حداقلش این که عکسی از آن برای همیشه توی ذهن میماند.
دسته: