به یاد ویسلاوا شیمبورسکا / ایونا نویسکا * |
|
-
- عنوان :
کاش دستکم، بشود چهارشنبهای را از پیش تمرین کرد
- ___________________________________
آیا اگر ویسلاوا شیمبورسکا امکان انتخابی داشت، دلش میخواست چهارشنبه اول فوریه ۲۰۱۲ را از پیش تمرین کند؟ در این روزی که مساوی است با ۱۲ بهمن ۱۳۹۰ این شاعر لهستانی ۸۸ساله برای همیشه چشم از جهان متخیر معجزات بست. آیا اگر این قدرت را داشت بعد از این تمرین، سرنوشت خود را عوض میکرد؟ زندگی اندک طولانیتری را میگزید؟ لااقل تا زمان چاپ دفتر شعر جدیدش که همانطور که شیمبورسکا به شوخی میگفت، عنوانش احتمالا «بس» خواهد بود؟ اما چنان که او در شعر تاثیرگذارش «زندگی فیالبداهه» گفت، «واژگان و حرکات غیرقابل پس گرفتن (…) و هر کاری که میکنم / برای همیشه به کاری که کردهام بدل میشود…»
بستن چشم تا ابد هم همینطور.
امید است برای خود شیمبورسکا این روز چهارشنبه، آخرین روز فیالبداههنوازیاش بر نطع وجود، نسبتا راحت گذشته باشد چون او در خواب و در خانه خویش درگذشت.
میمانیم ما، اما.
بر حسب اتفاق در همین روز، روز تولدم است و متاسفانه از این به بعد جشن تولدم همیشه مترادف خواهد بود با سالمرگ وفات شاعری که سرودههایش را به فارسی ترجمه میکردم؛ شاعر بزرگ و عزیزی که نهتنها به خاطر حجم فیلسوفانه اشعارش که ما را به اندیشه و مراقبه دعوت میکرد برایم عزیز و مهم است، بلکه نیز به خاطر اینکه چاپ دفتر شعر ایشان به زبان فارسی، اولین قدم در مسیر انجام آرزو بود، یعنی خدمتی برای نزدیکی بیشتر ملت ایران و لهستان از طریق معرفی فرهنگی.
تازه میهمان از خانه بیرون رفت و من میز را جمع و جور کردم و دستگاه تلویزیون را روشن کردم تا ببینم موج هوای یخین از سیبری تا چه اندازه میخواهد با ما بیرحمی کند که در کانال اخبار تلویزیون لهستان در نوار اخبار در پایین تصویر، یک جمله آمد؛ جملهای که پیدرپی تکرار میشد. به نظر میآمد که در این لحظه برای لهستانیان فرهنگ دوست دنیا خوابید و هیچ خبر دیگری مهم نبود، هیچ خبر دیگری وجود نداشت. غیر از این یک خبر – ویسلاوا شیمبورسکا درگذشت!
این خبر با سرعت برق در کشور پیچید. دیری نگذشت که رییسجمهور لهستان نیز به آن واکنش نشان داد و فقط چندین دقیقه بعد، بیانیه تسلیتی در سایت رسمی وی منتشر شد. متن طولانی نیست پس ترجمه کامل آن را در اینجا میآورم:
«روز چهارشنبه شب ویسلاوا شیمبورسکا – شاعر برجسته و مقالهنویس (essayist) و مترجم – درگذشت. او به مدت چنددهه لهستانیان را به خوشبینی و ایمان به نیروی زیبایی و قدرت کلمه مبتلا میکرد. روز ۱۷ ژانویه پارسال همدیگر را در قصر و اول برای تقدیم مدال «عقاب سپید» ملاقات کردیم، به عنوان سپاس برای اینکه جزو افرادی بود که روح لهستانی را بیدار میکردند و به این روح یاد میدادند که چطور به طور عاقلانه به خود و به دنیا فکر کند. خانم ویسلاوا روح حامی ما بود. در سرودههایشان توصیه تیزهوشی را پیدا میکردیم که با کمک آن، دنیا برایمان قابلفهمتر میشد. یک دفتر شعر را بعد از دیگری میخواندیم تا آن فاصله ویژه را نسبت به واقعیت حس کنیم، تا از تجربه کردن موقعیتهای عادی لذت ببریم. خانم ویسلاوا به ما نشان میدادند تا چه اندازه جستوجوی ارزشها در گیرودار روزمره مهم هست، در میان لحظاتی که در زندگی روزانه خویش متوجه آن نمیشویم. قسمتی از خطابه نوبل ایشان را به خاطر داریم که در آن فرمودند که در زبان روزمره از «زندگی عادی» سخن میگوییم اما در واقع «هیچچیز عادی و معمولی نیست. هیچ سنگی و هیچ ابری بر فراز آن. هیچ روزی و هیچ شبی در پی آن. و بیش از همه، هستی هیچ موجودی بر روی این سیاره.» این تجلی زیبایی که صفحات کتابهای ویسلاوا شیمبورسکا سرشار از آن است، با ما هست و برای همیشه همراه ما خواهد بود.
خانم ویسلاوا، سپاسگزاریم که به ما میآموختید که هر الهامی از تکرار دایم اصطلاح nie wiem، (نمیدانم)، به وجود میآید. شما سعی میکردید ادامه این «نمیدانم» را بنویسید – ادامهای به شکل تسلسل کلمات پر حکمت که در خاطر و در دل ما باقی میماند.» (برونیسلاو و آنا کومورُوسکی)
شب آن چهارشنبه تمریننشدنی اول فوریه نیز در کانال اخبار فیلمی مستند درباره سفر خانم شیمبورسکا به سوئد برای مراسم مربوط به دریافت جایزه نوبل به نمایش درآمد. این سفر در دسامبر سال ۱۹۹۶ و دو ماه بعد از اعلام تصمیم آکادمی سوئد صورت گرفت و یک هفته بیش طول نکشید. به جز خود مراسم باشکوه اهدای جایزه، قسمتی از ملاقاتهای مختلف این برنده لهستانی نشان داده شد. بعد از فوت شخصی نهفقط دوستان و فامیلش بلکه نیز افرادی که با وجود دوری جغرافیایی خود را جزو نزدیکان معنوی وی محسوب میکنند، دلشان میخواهد برای رفع شوک اولیه با خاطراتی از این شخص، جای خالیاش را پر کنند. برای اینکه ما هم اندکی در دل و ذهنمان با خانم شیمبورسکا باشیم، به حرفهایی که او در مورد خودش گفته است، نگاه کنیم. برای این کار سخنانش را از این سفر سوئد انتخاب کردم چون هم میتواند برای اکثر افراد جدید باشد، هم به گمانم مفهوم و سبک جواب دادن شیمبورسکا، انعکاس بسیار خوب شخصیت صادق و متفکرانهاش است. طی کنفرانس مطبوعاتیای که به محض رسیدن این شاعر به استکهلم روز ۱۶ آذر سال ۱۳۷۵ در خود فرودگاه و به ریاست دبیر آکادمی سوئد برگزار شد، خبرنگار تلویزیون سوئدی از خانم شیمبورسکا پرسید که حال ایشان دو ماه بعد از شنیدن خبر دریافت جایزه نوبل چطور است. شیمبورسکا در جواب این سوال اعتراف کرد: «این خبر سورپرایز کاملی در زندگیام است و اصلا انتظارش را نداشتم. هیچ وقت نه امیدش را و نه همتش را و نه هیچگونه آرزویی در این زمینه داشتم. واکنش اولم، احساس دستپاچگی بود. حتی بلد نبودم خوشحال باشم چون فکر میکردم که قادر نخواهم بود این اتفاق را بر دوش بگیرم و تا حالا هم همینطور به نظرم میآید (لبخند میزند)، چون من دوستدار جَو خودمانی و جمع کوچکی هستم. پس این برای من کمی مشکلتر است تا برای کسی که مزاج و طبیعتش بیشتر اجتماعی است. من مردم را دوست دارم، از حضورشان پرهیز نمیکنم و خیلی دوست دارم دیگران را ملاقات کنم اما تا تعداد ۱۱، ۱۲ نفر. اگر در جمع بیش از ۱۲ نفر باشند، از دید من دیگر با انبوه آدم سروکار دارم و کمی سخت است باور کنم در جمعی که بیش از این تعداد در آن حضور داشته باشند، میتوان با مردم ارتباط برقرار کرد و وارد صحبت جالبی شد. اما دو ماه است که دور من همهاش مردم و مردم و مردم هستند…»گفتنی است وقتی که خبر دریافت جایزه نوبل به خانم شیمبورسکا رسانده شد، ایشان در خانه هنرمندان شهر کوهستانی زاکوپانه به سر میبردند. اولین واکنششان، تاسف و آرزوی فرار بود. گفتند ازاینکه در عمرشان اصلا قلم به دست گرفتهاند حیفشان میآید و اینکه حتی به کوهستان تاترا نمیتوان فرار کرد چون هوا سرد است و بارانی. بعد از مدتی شیمبورسکا این عادت را پیدا کرد که زندگی خود را به شوخی به دو قسمت تقسیم کند: ماقبل «فاجعه استکهلم» و مابعد آن. البته در هر شوخی، ذاتی از واقعیت نهفته است. برای شخصی که تا این حد دوستدار آرامش باشد، چنین زندگی غیرخصوصی و چنین علاقه بیش از حد بیگانگان و رسانههای عمومی تجربه آسانی نبود و شش سال تمام طول کشید تا اینکه دفتر شعر جدیدی از وی در آید. اما میتوان گفت با وجود اینکه – به قول خودش –«سرعت جریانی را که بر من وارد میشود به سختی تاب میآورم»، شیمبورسکا از بار سخت شهرت با سربلندی برآمد. وقتی که در ادامه کنفرانس فرودگاه استکهلم زنی از خانم شیمبورسکا پرسید آیا با مرور زمان سرودن شعر آسانتر میشود، او زود و با انرژی جواب داد که نهخیر و خندید: «آدم در سرودن شعر مهارت پیدا نمیکند. برای هر یک دانه شعر، تمرکز فکری ویژهای و مصرف ذخیره روانی جدایی لازم است.» پنج روز بعد، ۲۱ آذرماه ۱۳۷۵ در دانشگاه استکهلم خانم شیمبورسکا شعر «هیچ اتفاقی دو بار روی نمیدهد» را خواند و بعد زن سوئدی پرسید که چه اتفاقی بیشترین اهمیتی برای فعالیت شاعرانهاش داشت. این پرسش انگیزهای برای چنین جوابی شد: «فکر میکنم که تمام عمر بیشترین اهمیت را دارد. نمیتوان گفت که در این زمینه مرتبهبندی میکنم. گاهی یک شادی کوچک بیشترین اهمیتی را دارد، گاهی یک شادی عظیم بیشترین اهمیت را دارد. گاهی یک غم کوچک هم اهمیت زیادی دارد. بستگی به لحظه و به حالت دارد و نمیتوان این را سنجید، نمیتوان پیشبینی کرد که کدام اتفاق در زندگی ما مهمتر خواهد بود.» خانم شیمبورسکا به خواست و اصرار خود به شاعر سوئدی توماس ترانسترومر سر زد چون به قول خودش،«هم خواندن شعر ایشان و هم خود آشنایی با ایشان باعث خوشحالی زیاد او میشد.» البته این دو شاعر چند سال قبل یکدیگر را در شهر کراکو لهستان ملاقات کرده بودند. و یکی از اولین حرفهای شیمبورسکا بعد از شنیدن خبر دریافت جایزه نوبل هم این بود که فکر میکردم ترانسترومر این جایزه را دریافت میکند. مثل اینکه شیمبورسکا این افتخار را برای ترانسترومر پیشبینی کرده است… چون پاییز ۱۳۹۰ چنین هم شد. برای خانم شیمبورسکا این «زندگی فیالبداهه» و این «نمایش بیتمرین» برای همیشه به پایان رسید. فکر میکنم این شاعر عمیق و تیزهوشی که بلد بود به ما غیرعادی بودن آنچه را که عادی میپنداشتیم نشان دهد، نقش اهل قلم و اهل فکر و اهل محبت به هستی را خوب ایفا کرد و سپاسگزارم که ایشان شعر خود را میسرودند و اینکه هم عصرشان بودم. ما اما، هنوز در میان دکورهای استوار بر صحنه گردان ایستادهایم. خوشبختانه خانم شیمبورسکا همراه ما میماند. اشعارشان را و انتظار آخرین دفتر شعرشان را داریم که قرار است شامل ۱۳ شعر باشد. شاید نمونه و الگوی ایشان به ما کمک کند تا در زندگی، خودمان را پیدا کنیم و خودمان باشیم. شاید با یاری اشعارشان و نمونه رفتارهای صادق و محبتآمیزشان برایمان آسانتر باشد تا با وجود سرعت زیاد اتفاقات، دکمههای پالتوی شخصیتمان را با موفقیت ببندیم. و با وجود عدم تمرین، از عهده این وظیفه سخت و زیبای زندگی فیالبداهه، به خوبی بر آییم.
زندگی فیالبداهه
زندگی فیالبداهه
نمایشی بیتمرین
تنی بیپُرو
سری بیتأمل
از نقشی که بازی میکنم ناآگاهم
فقط میدانم که از آن خودمست، غیرقابل تعویض
موضوع نمایشنامه را
درست روی صحنه باید حدس بزنم
برای افتخار زندگی هنوز آماده نیستم
سرعت جریانی را که بر من وارد میشود به سختی تاب میآورم
بدیهه میسازم، با آنکه از بدیههسازی بدم میآید
بر ناآگاهیام هر گام سکندری میخورم
رفتارم بوی شهرستانی بودن میدهد
غریزههایم نشان از تازه کاری دارند
ترس صحنه، علتی است برای تحقیر شدنم
به گمانم موجبات تخفیف، ظالمانه است
واژگان و حرکات غیرقابل پس گرفتن
ستارگان، تا آخر شمرده نشدهاند
شخصیتام مثل پالتویی است که در حال دویدن دکمههایش را میبندم
این هم نتایج تاسفبار این شتابزدگی است
کاش دستکم، بشود چهارشنبهای را از پیش تمرین کرد
پنجشنبهای را تکرار کرد
اما وای، دیگر، جمعه با نمایشنامهای که نمیشناسمش از راه میرسد
میپرسم آیا این کار درستی است
(صدایم گرفته است
چون حتی نگذاشتند پشت پرده سینهام را صاف کنم)
گمراهکننده است که فکر کنی این امتحانی سرسری
در اتاقی موقتی است، نه
میان دکورها ایستادهام و میبینم چه استوارند
دقت همه آکساسوارها مرا متعجب میسازد
صحنهای گردان، دیریست که میگردد
حتا دورترین سحابیها روشن شده است
آه، شکی ندارم که این نخستین شب نمایش است
و هر کاری که میکنم
برای همیشه به کاری که کردهام بدل میشود (۱)
پینوشت:
۱ – برگرفته از: شیمبورسکا ویسلاوا، عکسی از ۱۱ سپتامبر = Fotografia z 11 września، ترجمه ایونا نویسکا و علیرضا دولتشاهی، تهران ۱۳۸۲، انتشارات بال، صص ۳۹ ـ ۳۷
* این مطلب نخست در روزنامه ی شرق منتشر شده ( ۲۶ بهمن ۱۳۹۰ ) و باز نشر آن در پایگاه ادبی متن نو با موافقت خانم ایونا نویسکا صورت گرفته است .
دسته: ترجمه, مقاله | نويسنده: admin
|
نظرات بینندگان:
arambakhsh گفته:
اگر می شد هر روز را تمرین کنیم. دیگر به کجراه نمی رفتیم و در میانه عمر به راه های نرفتخ دیروز رشک نمی بردیم.
|
|