دیگـــر برای با تو نشستن، مـــجال نیست
با این هـــجوم درد، امید وصــــال، نیست
هر چند عــــاشقانه تو را، فکر می کــــنم
شوقی برای شاعـــری و شعــر و فال، نیست !
می خواستم که از تو بگویم ولی چه حیف
در قلب سرشکسته ی من شور و حال، نیست
وقـــتی غـــریب باشی و تنـــها میان شهر
فرقی میان شرق و جنوب و شمال، نیست !
بایـــد به غــار و کــوه و بیابان، پنـاه برد
حالا که عشــق شهر، به جز ابتذال، نیست
جز داغــها که مــــرهم دیـــرینه ی منند
بر سینه ی ستـــبر دلم، یک مــدال نیست !
حــس می کنم به آخر این خط رسیده ام
راهی برای زندگی ام جز زوال نیست
₀₀₀
شاعــــر، رهــا کن این گله های همیشه را
دنیا که جای شکوه و فکر و خــیال نیست !
۲ ـ
دو چتر ساده و عاشق، دو دست پاک و نجیب
دو چتر سایه هم را همیشه در تعقیب
دو چتر آبی و قرمز، چهار چشم قشنگ
و دستهای موازی ، و شانه های اریب
به رغم حادثه های کمین نشسته به راه
و جاده های همیشه پر از فراز و نشیب
چقدر شانه به شانه ، به پای هم رفتند
به روی جاده، دو عاشق، دو دل، دو نیمه ی سیب !
***
و آسمان حسود، آسمان بغض آلود
و آسمان دو دستش همیشه در تخریب
تمام بغض خودش را به چتر ها کوبید
سکوت جاده عقب رفت با صدای مهیب
غروب دهکده از عمق فاجعه، پر شد
و عشق مثل همیشه، کشیده شد به صلیب
***
کنار جاده دو عاشق، دو دست خون آلود
دو چتر صاعقه خورده، شکسته، خیس، غریب…
۳ ـ
همپای روزگار، به پایت نشسته ام
با عشق و افتخار، به پایت نشسته ام
عمری در این خزان همیشه غریب، آه
دلخوش به یک بهار، به پایت نشسته ام
قلبی شکسته دارم و روحی شکسته تر
با این دو یادگار، به پایت نشسته ام
اینجا هوا، هوای غزل نیست، خوب من
یعنی که در غبار، به پایت نشسته ام
یعنی در این هجوم پر از ابتذال شهر
در اوج گیر و دار، به پایت نشسته ام
یعنی تمام من شده یک بمب ساعتی
تا مرز انفجار، به پایت نشسته ام
باور بکن که عمر کمی نیست، نازنین
ده سال آزگار، به پایت نشسته ام !
***
من فکر می کنم که تو هرگز نمی رسی
بیهوده این کنار، به پایت نشسته ام
پیچید دور گردن من، دست یک طناب
حتی به روی دار، به پایت نشسته ام
حالا جسد شدم و ببین شاعرانه تر
در بهت یک مزار، به پایت نشسته ام !
دسته: