برگه‌ها

نوامبر 2024
ش ی د س چ پ ج
 1
2345678
9101112131415
16171819202122
23242526272829
30  
 
No Image
خوش آمديد!
شعری از دکتر بیژن باران پيوند ثابت

ابرهای ابدی تا انتهای افق تنهایی

در امتداد تردید، تکرار فصول طولانی

سکوت سر در گریبان بام‌ها

هندسه ی خالی خیابان‌ها

اوج جفت فاخته به‌سوی سنجد یال ماهور دور.

من این‌جا.

تمامی باغ، لخت حمامی

از سایه تهی، در محاصره‌ی باد.

در این غروب ابری پاییز

به پشت پنجره نگران‌ام، در این اشک‌ریز.

لخت باغ بی‌سایه در انزال ـ هبوط برگ ز اوج خانه‌ی پدری.

مدهوش می‌کندم انوار شب.

به هوش آردم رایحه‌ی صبح.

با نجوای بهار گذشته یا در راه، از پشت دیوار.

شانه‌به‌سر به شاخه‌ی کاج، سر به‌زیر بال.

صلات ظهر

حاکم شهر، چشم هراسان ساعت بزرگ ـ

با تنظیم نبض قطار و پیاده‌گان.

در آیینه‌های عمود برج‌ها  ـ

گذر بلند سریع انعکاس طیاره،

طیران بال‌گرد بر فراز.

آژیر سرعت، واغ واغ صاحاب.

شتاب شهروندان، روزانه ز خانه برون.

خیابان و ساختمان با قرص و شربت شماره شوند.

آه! شهر من چه خوب خواب می‌بیند:

زیبایی و سرور، جوانی و شور.

آن نقطه‌ی سیاه در آسمان نمور  ـ

نزدیک می‌شود یا دور؟

پرستویی‌ست ز شب گریزان

یا به‌سوی زلال صبح دیگری شتابان؟

تو آن‌جا.

درانتهای خیابان شب، خانه‌ی توست

دو سویش صف غرور نخل‌ها ـ خوشه‌ی عقیق بر دستار سبز

با کندی تردد تقاطع طلسم

در هق‌هق نم‌نم شفق.

آغاز آن دریاست ـ  پر موج و التهاب.

نیم‌رخ‌ات در شیشه  ـ توازن غرور دور، دوری بادام، پسته و یاقوت،

شمال سرت گلیم یراق‌دوز الماس، گل‌بوته‌ی منجوق عقد ثریا،

شکوه شب را شادمانه دو چندان کند.

شیروانی شیطنت روبه‌رو

عطر اقاقیا، آویز لیمو لیمو،

غروب غم و شادی، از لبوی لبان‌ات تراود:

“عشق‌ات نه سرسری‌ست که از سر به در شود!”

بگو با من ای نازنین خمار

قناری شیدا به تو نزدیک شود، از من دور؟

ای دور، ای دو باره

پوست‌ات مخمل دخول زنبق است.

با نهفت یخ در شکفت لحظه‌ی انفجار شکوفه

و هجوم زنبور نور.

قارچ رایحه‌ی شرم، شبنم شب‌آهنگی

شب‌پره‌ی مصلوب تشنه‌گی

فریاد درد و تسکین محصور همیشه‌گی

تلاطم طوقی بال ـ قیچی قفس.

تو را پاییز در راه‌ام ـ به لختی خمار درختان

در عریان کمانه‌های لمس نگاه و رنگ.

بهارت نخواهم  ـ به تشویش آمدن شوق شکوفان

در پوشش زبرجد و زمرد،

در پشتک کبوتر دم ـ چتری معراج شنگرفی شفق.

ای دیر، ای یار دیار

در سواد شهر

سوار باد، سرگردان یورتمه می‌رود.

مرثیه‌ی مرا ساری به سودا می‌برد  ـ

تا فراسوی شلجمی پرواز.

دسته: شعر | نويسنده: admin



ارسال نظر غير فعال است.

 

No Image
No Image No Image No Image
 
 
 

انتشارات شهنا

انتشارات شهنا
1
No Image No Image