سرمۀ ازلی..!
خدا تو را به تماشای عشق خلقت داد
و شعر را به ردیف نگاهت عادت داد
نشاند شعلۀ شوقت به بال پروانه
به بال سوخته ام هم مجال و نوبت داد
به سرمۀ ازلی نرگسانت آذین بست
سپس به موی ظریفت به ناز حالت داد
برای آن که نوازم جنون چشمت را
به سینۀ طربم شادمانه بربت(ط) داد!
تو را به حسن به چشم جهان زبانزد ساخت
مرا به گفتن شعر تر تو شهرت داد!
کشید بوی تو را بر مشام بستان ها
شمیم زلف تو را بر بهار زینت داد
خرام نازک چابک سوار گامت را
به کام وسوسۀ چشم عیش شهوت داد!
هزار سرو به روی هم آسمانی کرد
که بر بلندی سروت طراز قامت داد
ز حسن تو پر کاهی به جام هستی ریخت
به صد هزار چو یوسف به حسن صورت داد
به عشق زهرۀ یک چشم دیدنت بخشید
سپس برای فراقت به اشک قیمت داد!
هزار سال پس از مردن جنون بارم
خدا مرا به تماشای عشق رخصت داد
آهن ربایی شیشه ای..!
زیر نظر دارد مرا ، با چشم هایی شیشه ای
از ابتدای این غزل ، تا انتهایی شیشه ای
من! با گلوی واژه های شعر بی آیینه ام
می خوانمش در گوشۀ دل ، با صدایی شیشه ای
شک می کنم گاهی به بودن های مرگ آلوده ام!
با سنگ ایمان می زنم ، طرح خدایی شیشه ای
من! ترسی از مردن نه..! شکل قبر زجرم می دهد
جسم مرا آن روز بگذارید جایی شیشه ای..!
جایی میان این غزل ، خواب تو را طی کرده ام
در سرنوشتی بی صدا ، با لای لایی شیشه ای..!
نام مرا حک می کند دیوانه ای بی سرزمین
با بغضی از جنس خدا در انزوایی شیشه ای
ترکیب اضداد است جمع قلب های خسته مان
آهن ، تویی! شیشه ، منم! آهن ربایی شیشه ای..!
در سینه ام سمفونی چشم تو غوغا می کند
در اوج تحریر جنون ، با ماجرایی شیشه ای
از انتهای این غزل تا ابتدای این جنون
زیر نظر دارد مرا با چشم هایی شیشه ای..!
دسته: