دو شعر از عاطفه رابعی |
|
“بازی”
تو کوچه هیچکی نبود
خالی خالی
گرم گرم
– آهای بچّه! مگه خلی؟! تو این گرما, تو این آفتاب
برو بگیر بخواب…
توپمو برداشتم
زدم زمین
داغ شد
رفت هوا
یخ زد
شب که شد
دیدم
توپم
ماه شده
می تابه
تو آسمون…
“در زیرگذر”
کناره ها در دود
و ما در سیاهی
و سیاهی و دود در سنگ
و سنگ و سنگ و سنگ
در نگاه ها موج می زند
تمام لحظات
ایستاده
در سیاهی مطلق
ـ خیره به جلو ـ
خسته
از تلاشی مضحک
برای فرار از زندگی
از زندگی
که خود دردمندانه
ـ پیش روی ما ـ
به دنبال مرگ می گردد
و مرگ
که لاقیدانه شانه بالا می اندازد
و به بیچارگی زندگی
ـ و ما زندگان ـ
زهرخند می زند
ـ تلخ ـ
در این تموّج مواج سیاهی
تنها سایه سرخ مردکی
برق می زند
مردکی ـ آدمکی ـ
که به عبث می دود
ـ همه عمر ـ
بدون لحظه ای توقّف
تا راه فرار را بنمایاند
به هیچ کس…
دسته: شعر | نويسنده: admin
|
نظرات بینندگان:
محسن رابعی گفته:
واقعا شعر زیبایی گفتید من که لذت بردم
|
|