غروب روزها فرقی نمی کند
جمعه باشد یا هر گرگ و میشی از شنبه ها
در هر صورت فکر می کنم عمق آغوشت
با ابرهای سیاه که به چشم ِ هر بیننده ای خاکستری
بارور ِ
آسفالت خیابانی می شوند تا بوی خاک و خاکستر را به تو روانه کنند
باز باران
باران
هجوم شلاقی جاماندن حباب در پنجره ی خانه ام
آسیمه به ایوان می آیم
اما آسمانخراشها صافی ِ کوه های البرز را از چشمانم می دزدند
من در کنج بوسه هایی ، لبانم را به دیواری کاغذی صله می دهم
چرا باران با چشم هایم کنار نمی آید
من و رقابت اشکهایم تا خودم را روی چهار پایه تحمیل کنم
باران کنار نمی آید
ضربه اهنگ به هم خوردن پلک هایم
و سازدهنی کودکی که در بقچه ی دختری نوستالژی شد
به من چمباتمه می زند
باران کنار نمی آید
غروب این روزها به شب رسید
باران
دیگر نمی خواهد کنار بیایی
آفتاب تمام بدنم را خیس کرد .