شعری از حمید شرفی |
|
می رساند تنها غربت پاییزش را
می برد تا لب گورش دل ناچیزش را
می کِشد همهمه را پشت غزلخوانی شب
می کُشد با هیجان ناله ی شب خیزش را
روی دوش مژه اش بدرقه می گرداند
پاره های غزل خاطره انگیزش را
در تَف حنجره اش حجم صدا می سوزد
دربدر میکند آهنگ دلاویزش را
شهر آبستن همخوابگی دجّال است
خوب می رقصاند قابله ی هیزش را
بوی خون می شنود، زهر جنون می بارد
می کُشد عشوه گر وسوسه انگیزش را
شهر می سوزد و آتش به لبش می ریزد
تا فراموش کند بغض غم آمیزش را
#
پشت خنجر زده و رو به لحد… می لرزد
می کشاند تنها غربت پاییزش را…
دسته: شعر | نويسنده: admin
|
نظرات بینندگان:
خ . مهاجری گفته:
سلام خوب بود
|
|