از متنهایی که خانم شمس در تنهایی مینویسد:
یک پیشگو نیاز به هیچ چیز خارق العادهای ندارد.او میتواند آرزوهای دیگران را از زیر زبانشان، از زیر پوست صورت، از حالت ابروها، از شکل لبها و برق چشمها بیرون بکشد و زمان اتفاق افتادنش را حدس بزند. اما من باید میپرسیدم چطور میشود همه چیز را متوقف کرد. زمان کی میایستد. کی میشود روبروت ایستاد و نگاهت کرد!؟ آخر تو مثل چیزی سرگردان و معلق میآیی و میبینی و میشنوی و فراموش میکنی. چطور باید در جا به ایستادن وات داشت. توی چشمهایت نگاه کرد، دستهایت را گرفت و دنیا را از هم پاشاند. شاید میدانستی ادامه یافتن، آن یک لحظه را، از بین خواهد برد بی معنی خواهد کرد. اما کی باید ایستاد و لمس کرد. کی میشود مثل اجرام کهکشانی با هم برخورد داشت؟ این ذراتی که مرا میسازد و تو را، کی در یک بی در کجا با هم یکی میشوند.. .پیش بینی کردی که دوری ما از هم پنج سال طول خواهد کشید. بیست سالمان بود! و تو چطور این مقام را به خودت اعطا کرده بودی!؟ یک پیشگو نیاز به هیچ چیز خارق العادهای ندارد… امروز من درست پنجاه سالهگیم را تمام کردهام و درست سی سال از آن پیشگویی میگذرد و بیست و پنج سال از آن زمان که تو میگفتی. دیگر باید موافق باشی که حرفت درست از آب در نیامده. به مناسبت تولدم با پاس بیست و پنج سال نبودنت میخواهم نصفِ امروزم را به تو تقدیم کنم و نیمش دیگرش را نمیدانم. چیزی با ارزش تر از زمان وجود خواهد داشت؟ تا با من نفس بکشی و تمام آنچه را که میتوانست بین ما وجود داشته باشد را درک کنی. میبینی حتی انتقاهایم نیز باید رنگ سپاس داشته باشند. با اینکه میدانم بین ما، دیگر برای تو چیزی وجود ندارد اما مطئنم میپذیری. تو هیچ هدیهای را رد نخواهی کرد. اما چطورش را نمیدانم.
یکشنبه۱۹ آذر۱۳۸۵
خانم شمس تلفن را جواب داد و در حالی که به آن طرف میز میرفت، روی آن خم شد و دستها را زیر چانه گذاشت و ساعتها بدون هیچ حرکتی متوقف شد. تمام مشتریهای رستوران او را میشناختند. زنی بود خوش صحبت و با شخصیت که با دقت و وسواس خاصی همه چیز را زیر نظر داشت و بخوبی از پس کارش بر میآید. درست نیم ساعت بعد بود که یکی از پیش خدمتها که ظرفها را چرب میشست و همیشه خدا دستش را از سر حواس پرتی در تمیز کردن پیاز میبرید، با همان پررویی که به خانم درباره کم کاریها و بی نزاکتیهاش توضیح میداد کنار بدن متوقف شده خانم رفت و وقتی در جواب چیزی نشنید، جرات کرد دستش را سمت بازوی او ببرد و دیگران را از احوال وی باخبر کند. حتی به آقای سیامک عاشق سابق خانم که بعد از بیست و پنج سال بی وفایی بازگشته بود و میخواست آن را یک هفتهای جبران کند نیز خبر دادند. اما مثل همیشه دیر رسید و دکتر فریس آبادی را در حال معاینه دید. دکتر در حالیکه از تنها زن کارگر رستوران کمک میگرفت بدن خشک شده خانم که به هیچ وجه زاویه نود درجه خود را از دست نمیداد، از جا حرکت داد و گوشیش را روی قلب و پشتش گذاشت، نبضش را گرفت و هیچ حالت غیر طبیعی را در او تشخیص نداد. خانم به تکه گوشتی تبدیل شده بود که انگار بعد چند ماه تازه از یخچال بیرون آوردی باشی. چیزی یخ بسته که نشان می دهد کوچکترین گرمایی بخودت ندیده و پوست صورتش مثل چیزی فشرده و در هم وا رفته بود. با این حال نبض و فشار خونش به شکل عجیبی ثابت و طبیعی بود و نمیشد چیز خاص یا اتفاقی را از این علائم تشخیص داد. دکتر که خود متخصصی معروف بود از دوستانش بصورت تلفنی هم کمک گرفت ولی به نتیجهای نرسید و بعد از پرس و جوهای فراوان از آدمهایی که خانم را در حالت طبیعی دیده بودند فکر کرد که اگر وضعیت را با یک روان شناس در میان بگذارد، بد نباشد. بنابراین با یکی از دوستان قدیمیش تماس گرفت و از او کمک خواست. روانشناس مثل یک کارگاه از همه سوالهایی پرسید که اکثرا به دلیل اینکه خانم بیشتر سرش بکار رستوران بود بیجواب ماند. او از آقای سیامک هم چیزهایی پرسید که در جواب یکی از آنها سرخ شد و دکتر را به کناری کشید و در رد آن سرش را تکان داد. شمارههایی که به رستوران زنگ زده بودند هم یکی یکی چک شد اما همه شماره مشتری بود دکتر فریسآبادی حتی همراه خانم را هم چک کرد ولی چیز خاصی را نتوانست کشف کند. بنابراین به این نتیجه رسیدند که بهتر است خانم را در همان وضعیت و با وصل کردن سرم تحت نظر داشته باشند و او را به بیمارستان منتقل نکنند. به اعتقاد روانشناس وضعیت خانم اتفاقی روانتنی بود و رستوران که خاطرات موفقیت خانم را در خود داشت بهترین گزینه نسبت به بیمارستان یا هرجای دیگری برای سپری کردن این وضعیت است.
و اما خانم شمس در آن حالتی که از بیرون کاملا غیر طبیعی بود به دوران جنینی خود بازگشته است. موجودی مشت شده در جان مادر. خانم شمس هم همانطور که ما یک بار ان را تجربه کردیم و به یاد نمیآوریم برای بار دوم در حال تجربه کردن آن است. همه ما سوالاتی از این دوران داریم که مشتمل میشود بر اینکه ما کی و کجا تصمیم گرفتیم پا بر این دنیا بگذاریم. در حالتی فانتزی میتوان تصور کرد در حالیکه از بند ناف به یک موجودیت کلی وصلیم و شکممان از غذایی که بهمان میرسد پر است، سوت زنان در آن مایع دور خودمان میچرخیم و در یک آن نقطه روشنی را زیر پای خود تشخیص میدهیم. این نقطه روشن گاهی به جلو رو و یا پشت سر منتقل میشود . البته منظور از نقطه نورانی که آنقدرها هم نورانی نیست این است که تصور کنید از پشت شیشه یک آکواریوم که مدتهاست آبش را عوض نکردهاند به تنها پنجره کوچک اتاق نگاه میکنید. اما این تصورات به سوال اصلی ما جوابی نمیدهد که ما از کجا تصمیم به دنیا آمدن و زندگی کردن گرفتهایم. ما قبل به دنیا آمدن در دادگاهی حاضر شدهایم که ببینیم آیا باید به دنیا بیاییم یا نه. البته این دادگاه فرقی اساسی با دادگاه عادی دارد و آن این است که شما در آن دادگاه به دلیل جرمی که مرتکب شدهاید محاکمه میشوید اما در این دادگاه محاکمه میشوید تا بعدا جرمی را از شما سر بزند. اگر بخواهم شما را زمانی که در دادگاه حاضر میشوید توصیف کنم: شما را با همان کیسه از بدن مادرتان بدون آنکه متوجه شود بیرون میآورند و به این دادگاه قدم میگذارید. این دادگاه در یک سه و شش ماهگیتان برگزار خواهد شد. در جلسه اول دادگاه براحتی میتوانید در قالب یک لکه خون از بدن مادر دفع شده و شما را به خیر و ما را به سلامت. در سه ماهگی هنوز فرصت برای کورتاژ شما هست. اما در شش ماهگی لغو تصمیم به دنیا آمدن هم برای شما و هم مادر بدبختتان مانند خودکشی است به همین خاطر است که اکثر جنینهایی که پا به این سن میگذارند دنیا آمدن و زندگی کج و کوله شصت هفتاد ساله را به مردن و کشتن خود و مادر ترجیح میدهند. از لکه خون یک ماهه پرسیده میشود ای نطفه جنایتکار آیا میخواهی بر روی زمین زندگی کنی. گفته باشیم کار بشدت سخت و طاقت فرسایی است. لکه خون که نه میتواند حرف بزند و چیزی هم از این اصوات منعکس شونده نمیفهمد، بر اساس منطق سکوت علامت رضاست به بدن مادر بر میگردانند. در سه ماهگی که کودک به شکل یک مشت است را باز به دادگاه میآورند: تو چرا قیافهات اینطور است؟ برای بار دوم است که این سوال را از تو میپرسیم آیا میخواهی پا بر زمین بگذاری و پدر خودت را در بیاوری. در این دوران اگر مادر با بچه درون شکمش حرف زده باشد کودک تا حدودی حرف را میفهمد ولی چون نمیتواند واکنشی آدم وار به این جواب بدهد باز هم جواب او مثبت تلقی خواهد شد. در شش ماهگی او به یک انسان لخت شبیه است که میبیند و تا حدودی به جنین انسان شبیه است. دوباره از او این سوال را میپرسند و او که میداند که چه فاجعهای در انتظارش است با خشم فراوان به دیواره کیسهای که در آن قرار دارد لگد میزند این لگدها در روز بعد از دادگاه به نشان اعتراض نسبت به بدن مادر ادامه پیدا میکند. خانم شمس در همان حالت به یکی از همین دادگاهها رفته است با این تفاوت که یک انسان کامل است و با موجودات کیسه بر تن و شناوری که در راهرو در انتظار محاکمه دیده است متفاوت. حضور خانم شمس در این دادگاه بر میگردد به اخرین اعتراضی که وی در قالب جمله«اصلن چرا من به دنیا آمدهام» بر زبانش جاری شده است. اتهام این جمله آنقدر سنگین است که متهم باید بلافاصله به دادگاه عودت داده شده تفهیم اتهام شود و بعد برگرد به همان جایی که از آن آمده. به همین شما در هر روز از سال که این سوال را بپرسید درست در روز تولدتان و در هنگامی که کاملن بیدارید و به کاری مشغول مجبورید به این دادگاه بیایند. و به این اعتراض مسخره پاسخگو باشید. در این دادگاه که مدتها باید معطلش بمانی به شما خواهند پرسید و شما چطور این جرات را بخود دادهاید که این چنین سوال مزخرفی از خود بپرسید؟ مگر شما خود طیسه مرحله دادگاه در تاریخ های مشروحه به به دنیا آمدن خود رضایت ندادهاید؟
خانم درست دوازده ساعت بعد و در حالیکه انگار بخواهداز خواب بیدار شود آرام اجزای صورتش تکان خورد و چشمها را آرام آرام باز کرد. ابتدا سعی کرد قدری تنش را روی صندلی جابجا کند اما جابجایی باعث شد رگههای درد توی چهره اش بنشیند. دست را از زیر چانه برداشت؛ اول به ساعت و بعد به دکتر فریس آبادی که داشت چشمهایش را از خستگی میمالید و از شدت دلواپسی خوابش نبرده بود نگاه کرد و بعد هم آقای سیامک را دید که در خواب خوش روی صندلیش ولو شده است. دکتر که واقعا از خوب بودن دوست قدیمیش خوشحال بود به آرامی کمک کرد تا از جایش بلند شود و او را به خانه رساند. خانم درباره اینکه چرا آنها در آن وقت شب در رستوران بودند، سرم توی دستش چکار میکرده و… از او سوالاتی پرسید ولی دکتر ترجیح داد شرح ماجرا را بگذارد برای بعد.
یکی دیگر از متنهایی که خانم شمس توی آن تقویم آبی رنگ روی میز مینویسد:
نمیدانم همیشه قبل از اینکه تماسی بگیری و از تو بی خبرم ، با خودم عهد میکنم اینبار وقتی همراهم زنگ خورد و اسم تو روی صفحه افتاد یک بار هم که شده به آن جواب ندهم و بعد در جواب بگویم ببخشید کار داشتم و این به این معنا باشد که یکبار، یک کار مهمتر از پاسخ دادن به تماس تو وجود داشته است. اما این نقشه هیچ وقت به اجرا نمیرسد و حرصم میگیرد از دست خودم وقتی میپرم روی گوشی و صدایت را میشنوم که با نشاط و مثل همیشه بی توجه به حال و روز من شروع میکند به حرف زدن و پرسیدن از چیزهایی که مدتهاست از آنها در خودم کوچکترین رد پایی نمیبینم. زن عاشق نشدی؟ بابا ول کن این رستوران را یکسال به یکی اجاره اش بده و بلند شو دنیا را بگرد. سوزان هر چند ایرانی نیست ولی اخلاقش گرم و گیراست. بیا پیش ما. ولی خودمانیم از یک لحاظ خوب است که شوهر نکردهای و گرنه فکر نمیکنم وقتی ایران میآمدم شوهر حتما غیرتیت میگذاشت دور و برت آفتابی شوم و صدای خنده های بلند بلند پشت گوشی برایم پخش میشود. اما نمیدانم چرا باید به تو جواب بدهم و باز همان حرفهای مزخرف قبلیت را گوش کنم.نمیدانم چرا فکر میکنم اینبار که گوشیت رابر دارم با صدایی غمگین خواهی گفت دوستم داشتهای و فقط برای این تماس گرفتهای… نتیجه این همه سال زندگی، منی شده که دیگر خودش را نمیشناسد. که درونش را توی چهرهاش خفه میکند و با اینکه سعی دارد با دیگران بد رفتار نباشد ولی مدتهاست با هیچ کسی نخندیده مثل قبلها مثل بیست سالگیش. از ته دل با تمام وجود. بین بچه هایی که به مناسبت تولد من توی تریای دانشکده جمع شده بودند اما از آن سالها چه کسی باقی مانده است؟تنها یک نفر از آنهایی که دور هم پشت آن میز دایره وسط تریا مینشستیم و با آهنگ داریوش و گوگوش ضرب میگرفتیم. فقط یک نفر فریس آبادی. یادت هست؟ همانی که ساکت دور تر از همه مینشست و مثل اکثر بچههای پزشکی میآمد آنجا و تریای دانشکده ما را دوست داشت. حتما فکر میکند بیست و پنج سال است خودم را زده ام به آن راه. همیشه بی کوچکترین دیرکردی بی هیچ حرفی از گذشت زمان هنوز از آن روزها حرف میزند. و حتی با وجودی که جدیدا سیامک هم آمده. هنوز هست و به من تا آنجا که میتواند کمک میکند. اما نمیدانم چرا هنوز بجز دکتر فریس آبادی با هیچ نام صمیمانهتری نتوانستم صدایش بزنم. و من چقدر بی رحمم که مطمئن از بودنش به او بی توجهم. هر روز بی توجه تر از قبل. البته قبلها به این دلیل اینکار را میکردم که برود دنبال زندگیش. اما برعکس هر روز بیشتر ریشه میدواند. و تو هنوز همان آدم سابقی که من در آرزوی یک بار شنیدن جملهای یک عمر را به پاش به هدر داده ام و خوب هم بلد است دهنم را با یک عالمه نصیحت و مسخره بازی ببندد. فکر نکنم در هر بار تماس بیش از ده کلمه فرصت حرف زدن داشته باشم. و خداحافظ هایت که یکهو و بی مقدمه است. حالم اصلن خوب نیست. دیروز ساعت دوازده را یادم است که رفتم توی آشپزخانه از اینکه موی زن بیچاره روی پیازهای رنده شده بود قشقرق به پا کردم اما بعد که برگشتم پشت میز دیگر یادم نمیآید چکار کردم که ساعت دوازده شب در حالیکه رستوران تعطیل بود دکتر را نگران نشسته روبرویم ببینم و سیامک را که از زور خواب و تنبلی همیشگیش روی صندلی ولو شده است. دوست نداشتم که سیامک توی خانه ام بیاید پس برای اولین بار گذاشتم دکتر زیر بال و پرم را بگیرد و حتی توی اتاق خوابم پا بگذارد. میبینی چطور یک لحظه تمام میشود. تمام قانونهایی که برای خودت داری را چطور تنت زیر پا میگذارد. نمی دانم. باید بخوابم. کمرم درد میکند و اصلن دیگر رستوران برایم مهم نیست. تصور کن درست وقتی که با آخرین انرژی درونت با آدمی که واقعا دوستت دارد خداحافظی میکنی بی هیچ تشکری و بی رمق. حتی تنها اشکالش را به او یادآوری کنی که وقتی بیرون میرود در خانه را یادش باشد حتما ببندد و…راستی یادم باشد در اولین فرصت آن مردک بی نزاکت را که با انگشت خونی مانتو سفید و نازنینم را خراب کرده از رستوران بیرون کنم. . ذ دوشنبه۲۰آذر ۱۳۸۵
خواب خانم شمس:
خانم شمس خودش را میبیند که برهنه و با ترسی فراوان در حالیکه اطراف خالیش را به دنبال آدمی برای خجالت کشیدن میگردد در وسط جایی ساحلی افتاده است و همینطور میزش را که تا نیمه در آب فرو رفته و همان تلفن توی رستوران روی آن زنگ میزند. خدمتکار مرد که حالا درخواب بشدت وحشتناک است و میخواهد انتقام بیرون کردنش را از او بگیرد در حالیکه پشت به اوست کنار میز منتظر ایستاده است. انگار تلفن باید خبر مهمی را به او بدهد. چیزی شبیه به مرگ دکتر فریس آبادی. یک آن مرد انتقام گیرنده به سیامک تبدیل میشود و او را به سمت تلفن فرا میخواند. خانم شمس خیالش راحت میشود اما به محضی که میرود گوشی را بردارد از پشت و به طرز نفرت آوری سیامک او را در آغوش میگیرد. انگشتهای سیامک که روی لباسهایی که معلوم نیست حالا از کجا در خواب بر تن او شده اند خونی هستند.
من گذشته مهتاب هستم. همان زنی که به نام شمس میشناسیدش. شاید تعجب کنید که اینقدر خودم را جدا از او روایت میکنم. مسئله این است که زمان از بین برنده و نابودگر به جلو میرود و دیدم آنقدر از حال او فاصله دارم که میتوانم با کلماتی جوانتر او را روایت کنم. در۲۰ سالگی ابتدای زندگی یک دختر محصل در رشته علوم اجتماعی. زیبا و با موهایی بور با صورتی سفید که بدون دست بردن توی ابروها هم جذابیت خودش را دارد. با همکلاسیهای پسر زیادی که هر کدام به بهانهای دور و برت خواهند چرخید. و تو همه آنها را دوست داری و نمیدانی انتخاب چه معنایی دارد و یا نمیتوان منتخبی داشت. یکی از آنها همین دکتر فریس آبادی است. اما در ابتدا با هر نوع دوست داشته شدنی مبارزه میکنی. من همه را دوست خواهم داشت و همه نیز مرا. پس متعلق به کسی نخواهم بود و کسی نیز متعلق به من. آیا عشق خودخواهی نیست. نگاه کنید دختری بلوند و زیبا را با کت و دامن کبریتی و روشن و با کیفی قهوهای روی چمنهای جلو دانشکده علوم انسانی دور خود میچرخد و شاد است. او به هیچکس تعلق ندارد. ولی یک آن مدار کدام منظومه روشن او را در خود کشاند؟ منظومهای زنده و سبک و سوزاننده. من آن گرما را میخواستم و زندگی را در خود با آن حس میکنم. موجوداتی زیر پوستم به آرامی رشد و میکنند و اقیانوسهایی در قلبم بعد از این ذوب شدن شکل میگیرند. قارههایی که که از هم فاصله میگیرند و دنیایم را عوض خواهند کرد. دنیایم سبز آبی خواهد شد. دنیایم نورانی میشود و جریان آبهای گرم و جنگلهای سبز استوایی مرا اداره خواهند کرد.
دانشجوی رشته جغرافیا که ته راهرو طبقه اول اکثرا در آن اتاق شماره۲۰۳ کلاس خواهد داشت. پسری با چشم و ابروهای سیاه و مژههایی که مثل ابر روی خواب قهوهای چشمها مینشیند. این خورشید توست. و تو سیارهای آزاد که در مدار او گرفتار میآیی. و میچرخی حرکتی به دور خود و به دور ستاره ات. و خورشید قطبهایت را آب خواهد کرد. اما آن خورشید به منظومهای دیگری مهاجرت خواهد کرد. برای ادامه تحصیل یا هر دلیلی که دیگر اهمیتی ندارد. با آن که گفته تنها ستاره منظومه مورد هجوم توست. اما من نباید آن اتفاقات و ضربه هایی که به این آدم وارد شده را برای شما تعریف کنم.
دسته: