وقت می میرد
وقت جوانمرگ هوا می شود
وقت از ما سر می رود
ومن با بارهایی که اضافه بود
با قدم هایی که برنداشت
با حرفی که از زبان نریخت
و مِن مِن های غریبه ی شما…
_ حالاهی بگو من کی ام، کجاهام!
این که هواهای دوُر و بر به سرم بزنند
این که هی “های های”ِ بی نای تو اتفاق بیفتد
این که … این که…
بگو بفرستند مرا و پس بگیرند
این بودن های بی نفس
این همه ” این” هایی که اتفاق افتاد
سرم به درد دیوار خورد و مرگ از حدقه ام پرید
واین” شاید”… گویی می رود و می آید و سبکسرانه می میرد
و باز هیچ نیست / نشد!
حتا وقتی شب این خانه تن ام را بخورد و زیادی ام را تف کند
حتا وقتی با همه ی اطمینان های جهان باشم
حتا …حتا …
_ می بینی
هیچ نیست / نشد!
نیست، زیرا که نمی تواند باشد!
دسته: