برگه‌ها

نوامبر 2024
ش ی د س چ پ ج
 1
2345678
9101112131415
16171819202122
23242526272829
30  
 
No Image
خوش آمديد!
عصرهای جمعه، ساعت سه؛ بیمارستانِ روانی‌ها!/ رضا کاظمی پيوند ثابت

رضاکاظمی

 

بیمارستان را، نگهبانیِ بیمارستان را رد می‌کنم؛ حیاط را هم. انتهاش، محوطه‌ی محصور ـ توورکِشی شده  ـ محفوظی هست که نگهبان دیگری آن‌جا می‌نشیند. چهره‌ش اَخم دارد همیشه. همیشه تلخ است. می‌روم طرفَ‌ش. سر تکان می‌دهد. درِ فلزی – آهنی را باز می‌کند به رووم. داخل می‌شوم. چشم می‌گردانم ببینمَ‌ش. نیست. سراغَ‌ش را می‌گیرم. از سر پرستارِ بخش. گوشه‌ی حیاط را نشان می‌دهد می‌گوید: آرام است آقای دکتر. این هفته آرام‌تر بوده است. از بَخش، برا هواخوری که بیرون می‌آیند؛ خانم بارساقیان می‌رود گوشه‌ای می‌نشیند برا خودش پِچ‌پِچِه می‌کند قصه می‌گوید. به قصه‌هاش هم می‌خندد. همین. بهتر است آقای دکتر. می‌روم سمتَ‌ش. صداش می‌کنم. نمی‌شنود. بلندتر. نمی‌شنود. نمی‌خواهد بشنود. نِگام هم نمی‌کند. بِش می‌گویم: بارانَ‌م، نمی‌شناسیم؟ به‌جام نمی‌آری. می‌خندد بِم، بی‌آن‌که بگردد طرفَ‌م نگا توو چشم‌هام کند.

 بوویِ الکُل، بینی‌م را پُر کرد. اَنباشت. مثل یک جریانِ تندِ هوای گرم – داغ، پیچید توو سوراخ‌های بینی‌م. نشسته بودم روو نیم‌کتِ پارک، منتظرش. آمد. نشاط – شوور – شیدایی‌ش بی‌داد می‌کرد. پا شدم از جام، باش دست دادم. دستَ‌ش داغ – گرم بود. مووهاش که بیرون زده بود از رووسری‌ش، این‌بار قهوه‌ای ـ طلایی ـ نگویی حواسَ‌ش نبود. سر تکان می‌دادم اگر بدون لب‌خند؛ یعنی: دیر کرده‌ای؛ اَزَت ناراحت – بات قهرم مَثَلن. نِگا توو چشم‌های روشن‌َش کردم. آبی – سبز – طلایی رنگ بودند مردمک‌هاش. مثل همیشه. متغیِّر. رنگ عوض می‌کردند توو نوور اگر بود ، اگر نبود.

     سلام کرد. سر تکان دادم بِش. نشست کنارم. چسبید بِم. هوا سرد، سووز داشت هوا. گفت: خوبی باران؟ باران صِدام می‌کرد. مهیار بودم. دانش‌جوی روان‌شناسی. دکترا. سال آخر. دهانَ‌ش را که باز کرد به حرف، به صِدا، به گپ؛ هُرمِ داغِ – بوویِ تُندِ الکل ریخت توو صورت – چشم‌ها – بینی‌م. بینی‌م را چین دادم بالا، ابروهام را اَخم کردم، جنگ انداختَ‌م. انداختَ‌م ابرووهام را پایین، روو چین‌های بینی‌م. گفتَ‌م: خوبَ‌م آنوش. تو؟ گفت: عالی. و زد به خنده. کمی بعد، به گریه. خنده گریه، گریه خنده‌ش قاتی – توو درهم شد. اشک و آبِ بینی‌ش هم. سرش را کج کرد گذاشت روو شانه‌م. سبک بود. دست گذاشتَ‌م زیرِ چانه‌ش. چانه‌ش را دادم بالا. توو چشم‌های روشن- خیس- برق برقی‌ش نِگا کردم. نِگام مهربان بود. خالی از اَخم.

     گفته بودم برام از خودش بگوید – حرف بزند. خودش را برام باز کند – بریزد روو میز هرچه دارد ندارد توو جانَ‌ش – ذهنَ‌ش – دلَ‌ش. و او هم ریخته بود. همه چی‌ش را. گریه‌ – خنده‌ش هم بند نیامده بود وقتی ‌گفته – حرف ‌زده – بیرون ‌ریخته بود خودش را. توو مطب دکتر سمواتی بودم. عصرهای دوشنبه‌م را ـ دوشنبه‌هام را می‌رفتم آن‌جا بیمار می‌دیدم. استاد دانِشگام بود. حالام شده بود هم‌کارَم. نه، من شده بودم هم‌کارش – وردست – آسیستانَ‌ش. هَوام را داشت. بیمارهاش را، بعضی بیمارهاش، بیمار اولی‌هاش را برا دست‌گرمی هم شده بِم قرض می‌داد. معرفی‌شان می‌کرد بِم.

     آنوش در زده آمده بود توو نشسته بود روو صندلی راحتی مقابلِ – روو به ‌روویِ میزم. چاق بود. نه، چاق نه، پُف داشت. صورتَ‌ش پُف‌دار، دست‌هاش گوشتالو – تُپُل بود. چشم‌هاش غمگین. با دست‌هاش بازی می‌کرد – وَر می‌رفت هِی؛ بعد می‌بُردشان سمتِ دهانَ‌ش، می‌گرفت میان دندان‌هاش؛ و ناخن‌هاش را می‌جَوید. جلسه‌ی اولَ‌ش بود مشاوره می‌آمد. یک ربع ده دقیقه‌ای نشسته بود. بی‌حرف، بی‌کلام، بی‌صدا. سکوت. من‌هم همین‌طور نگاش کرده بودم بی‌حرف، که چیزی بگوید؛ اما هیچ نگفته بود. بعد، وقتَ‌ش تمام شده؛ رفته بود.

     توو خیابان می‌رفته، از کِنارَه‌ش، روو جدول. دست‌هاش – بال‌هاش را هم باز کرده بوده؛ روو جدول که می‌رفته. خواسته بوده – می‌خواسته مثلن رکورد بزند برا دووستَ‌ش که؛ تا کجا می‌تواند یک کَلِّه برود، نیفتد. خووب هم رفته بوده، که یک‌هو بادِ ماشینِ پُر سرعتی گرفته بِش، پَرتَ‌ش – پرتابَ‌ش کرده سرش خورده بوده کفِ خیابان؛ مُخَ‌ش – جُمجمه‌ش تَرَک برداشته خوون راه افتاده بوده روو آسفالت. خودش خنده خنده بِم گفته بود مُخَ‌ش تکان خورده جابه‌جا شده بوده. بعد هم، رفته – بُرده بودندَش بیمارستانِ روانی‌ها – بیمارستان اعصاب و روان را می‌گفت – بستری‌ش کرده، یک‌ماهی نگه‌ش داشته بودند. حتمی خوب بوده – شده بوده که یله‌اَش داده، رهاش کرده بودند برود سرِ خانه زنده‌گانی‌ش.

     زنده‌گانی‌ش یک مادرِ دایم‌الخمر، همیشه مست، عصبی بود – هست، و یک سگ کوچک؛ که صِداش می‌زد: ببری! دلَ‌ش سگِ بزرگ – از آن‌ها که توو تلویزیون دیده بوده بچه‌گی‌هاش – می‌خواسته، اما کوچک و پشمالوش گیرش آمده، خاله‌ش برا تولدش خریده بوده؛ که حرص خورده، عصبی شده، پاش را کووفته بوده زمین؛ و اسمِ سگَ‌ش را به‌ عمد گذاشته بوده – گذاشته بود بَبری. ببری بپر بالا! ببری کتابَ‌م را بیار! چه‌کار می‌کنی ببری، نکن؛ دامنَ‌م را جِراندی! به مامی کار نداشته باش ببری! مامی بِش می‌گفت – گفته بود سگ را، تووله سگ را نیاورد توو خانه‌ش. خانه‌ش را می‌گفت بووی گند، شاش، گُهِ سگ گرفته از بس ببری این‌وَر آن‌وَر، گوشه کنار، کارخرابی کرده – می‌کرد. آنوش اگر خانه نبود، اگر می‌دید خانه نیست، می‌بُرده می‌انداختَه‌ش توو حمام، توالت، درش را هم چِفت می‌کرده؛ می‌بسته. به زوزه‌ها – پنجوول کشیدن‌هاش – در و دیوار خراش دادن‌هاش هم توجه‌یی نشان نمی‌داده – نمی‌کرده. کار خودش را می‌کرده. بطری شرابَ‌ش کنار دستَ‌ش، روویِ میز بود همیشه، بسته‌ی سیگار و فندکَ‌ش هم کنارِ پِیکِ – گیلاسِ بلورِ پایه بلند، پایه باریکَ‌ش. عالم بالا را سِیر می‌کرد: هپرووت!

     دست زیرِ چانه‌ش گذاشتَ‌م. چانه‌ش را دادم بالا. توو چشم‌های روشن- خیس- برق برقی‌ش نِگا کردم. نِگام مهربان بود – شده بود. خا‌لی از اَخم. مدت‌ها بود که نِگام بِش، نِگاهِ دوستت دارم شده بود. نِگاهِ بِت علاقه دارم. حسی که، یک‌جوور حسی که بِش – بِم می‌گفت چه خواستنی شده ای آنوش – چه خواستنی شده است آنوش! نِگام که مهربان بود، بِش گفت: چه‌کار داری می‌کنی با خودت؟ می‌دانی؟ حواسَ‌ت هست اصلن؟ اصلن حواسَ‌ت به خراب کردن – داغان کردنِ خودت هست؟ که روشنیِ چشم‌هاش تیره شد. غم آمده ریخت ـ ریخته بود تووشان. گفت: می‌دانی باران، دارم خودم را، یعنی می‌خواهم خودم را از یادِ خودم ببرم، ندانم کدام آنوش بودم – بوده‌اَم؛ که هی حواسَ‌م می‌رود پیِ بیماری‌م – سرطانَ‌م. چشم‌هام را دَرانده گفتَ‌م: هِی هِی، سرطان دیگر چی ا‌ست، چه کووفتی است از خودت می‌سازی در می‌آوری تو؟ تو سرطان داری؟ تَوَهُّم زده‌ای باز؟ باز سرش را خَماند روو شانه‌م. ادامه‌ی حرفَ‌ش را گرفت: سرطان که نباس حتمن، نه، ببین باران؛ مگر سرطان باید حتمن مال خون باشد یا ریه یا کبد یا هزار کووفتِ شناخته شده نشده ‌ای که مثلن بگویند فلانی سرطان گرفت مُرد؟ یعنی باید حتمن آن‌جووری باشد تا بِش بگویند سرطان؟ مانده بودم چه می‌خواهد – می‌خواست بگوید. با صدای نرم – ملایم – دوست، گفتَ‌م: خب؟ تو بگو ببینم توو کله‌ی داغ شده‌ت چی می‌گذرد. بِم بگو دختر.

     سرش که خورده بوده کفِ آسفالت، آمبولانس صدا کرده آمده بُرده بودندش نزدیک‌ترین بیمارستان. جمجمه‌ش تَرَک برداشته خوون‌ریزی کرده بوده. تَرَکِ جمجمه‌ش چیزی، چیزِ خطرناکی نبوده؛ اما خودش هذیان می‌گفته که نگهَ‌ش نداشته روانه‌ش کرده بودند بیمارستان روانی‌ها – بیمارستان اعصاب و روان را می‌‌گفت. آن‌جا بوده که برا اول بار تَوَهُّم زده. تَوَهُّم می‌زده می‌گفته، مثلن می‌گفته ناخنِ انگشتِ پرستاری خورده‌ است به پلکَ‌ش، پلکَ‌ش خون افتاده. تَوَهُّمَ‌ش هم بِش می‌گفته طرف – پرستار، ایدزی بوده، ویرووسَ‌ش را این‌طور به‌عمد منتقل کرده است بِش و حالا او هم شده است – شده بود بیمار. تَوَهُّمِ ایدز پیدا کرده بود. مثلن یک‌بار دیگر گفته بود با سرنگِ آلوده بِش آمپول زده‌اَند. ‌گفته بود: نه که بَر و روو دارم ـ خوشگلَ‌م – زیبام، پرستارها بِم نظر داشتند؛ همه‌شان هم ایدزی بودند. اچ. آی. ویِ مثبت. خوشگلی‌ش، زیبایی‌ش را، نه خدایی‌ش زیبام بود – هست هنووز. بارِ دوم که آمد مطب، کمی برام حرف زد. تَوَهُّمَ‌ش را اما چند جلسه بعد، حالا نمی‌دانم چند جلسه بعد بود که دستَ‌م آمد. از حرف‌هاش، اضطراب، استرس‌هاش. و از خوانده‌ها، درس‌ها، دانسته‌هام. بِش که گفتَ‌م، گفته بود: ها، ترس دارم ایدز داشته – گرفته باشم. بِش گفته بودم: خب، چرا نمی‌روی، اصلن رفته‌ای آزمایش بدهی ببینی داری، گرفته ای یا نه؟ این‌طور خیالَ‌ت هم برا  همیشه راحت – آسوده می‌شود. یا زنگیِ زنگی یا روومیِ روومی دیگر. هان؟ او هم در آمده گفته بود هر چند ماه یک‌بار آزمایش می‌دهد.

     هوا سرد، سووز داشت هوا. نشسته بودیم روو نیمکتِ پارک. چسبیده بود بِم، سرش روو شانه‌م بود. بِش گفتَ‌م بگوید مَرگَ‌ش، مرگَ‌ش را بگوید چی‌ است؟ بگوید چه‌کار دارد می‌کند با خودش؟ اصلن حواسَ‌ش هست به داغان کردن – خراب کردن خودش؟ سرش را از شانه‌م برداشت، تکیه داد به نیم‌کت، گشت طرفَ‌م؛ دستَ‌م را گرفت توو دست‌ها‌ش. داغ بود. داغ شدم. نِگا توو چشم‌هام کرد. چشم‌هاش – نِگاش غم داشت. کمی بعد، مرگَ‌ش را گفت. گفت که چه‌ش است. از سرطانی که سرطان نبود گفت؛ و خیلی حرف‌های دیگر، که باش دعوا – جَرمَنجَر کردم. صِدام را بُردم بالا، آوردم پایین، تلخ – تُند – نرم کردم؛ و آخرش هم گفتَ‌م بگوید ببینم توو کله‌ی داغ شده‌ش چی می‌گذرد. کمی، چند کلمه‌ای از حرف‌ها ‌- چیزهایی‌که توو کله‌ی داغ شده‌ش می گذشت ، گفت . _حرف زد،حرف که می زد،هرم گرم و تند الکل ، می ریخت بیرون،توو صورتم.کمی که حرف زد ، همان چند کلمه را، شروع نکرده دَرز گرفت، بُرید، گفت: حالا بلند شو برویم چای بگیریم باران. توو این هوا می‌چسبد ها. نه؟ می‌دانستَ‌م فقط می‌خواهد – می‌خواست قدم بزند – بزنیم؛ چای بهانه‌ش بود. گفتَ‌م: ها، می‌چسبد. آن‌هم بعدِ این‌همه حرف که بام زدی – گفتی! پُشت بندش هم در آمدم گفتَ‌م – زدم به شوخی گفتَ‌م: ها، چای توو این هوا می‌چسبد، اما حالا که آنوش چسبیده‌ست بِم، کارِ صدتا چای داغ را، نه،صدتا چای داغ هم که بخورم این‌طور بِم نمی‌چسبد؛ گرم – خوش خوشان نمی‌شوم. می‌شوم آنوش؟ بعد، چشمک زدم بِش. خندید. بلند. صدا خنده‌ش کلاغ‌ها را، صدا کلاغ‌ها را در آورد. بعدِ خنده‌هاش گفت: خودت را لووس نکن حالا؛ بلند شو. بی‌میل بلند شدم از جام. دستَ‌م هنوز توو دستَ‌ش بود. رفتیم چای گرفتیم. برا خودش نگرفت – نخواست. گفت با هم نمی‌سازند. الکل – شرابی که کووفت کرده خورده بود را می‌گفت. لیوان چای را گرفتَ‌م میان دست‌هام، بعد چسباندمَ‌ش به گونه‌هام؛ و قدم زدیم.

     مشاوره‌هاش را دیگر، به عمد طول – کِش می‌داد، بیش‌تر بام حرف بزند. از خودش، سگَ‌ش، مامی‌ش. حتا از من. می‌گفت شبیه کسی هستَ‌م که دوستَ‌ش می‌داشته – داشته‌ست. حالا نیست دیگر. گوور به گوور، گم و گوور شده رفته‌ست، گذاشته رفته بی‌خیالَ‌ش شده. بام که حرف می‌زد نِگاش می‌کردم. توو چشم‌هاش چیزی بود. یک چیزی شبیه معصومیت، مهربانی، اعتماد. که از میزِ دکتر – روان‌شناس بودن فاصله‌م می‌داد، می‌کشاندم پایین، هم‌قَدَّش شوم. می‌شدم. کنارش می‌نشستَ‌م. می‌نشستَ‌م حس کند بیمارم نیست، من‌هم دکتر نیستَ‌م – نباشم براش. براش دوست باشم؛ و شدم. بیرون می‌دیدمَ‌ش. می‌رفتیم کافه، پارک، سینما. دیگر دکتر مهیار نبودم براش. باران بودم. او هم برام خانمِ بارساقیان نبود. آنوش بود؛ زیبا و خواستنی. هنوز هم هست. مطب هم که می‌آمد، حواسَ‌م بود دکتر سمواتی بوو نَبَرَد – نفهمد. می‌فهمید اگر با بیمارش ریخته‌م روو هم، دوست شده‌اَم؛ باید جُل و پَلاسَ‌م را دیگر برمی‌داشتَ‌م می‌رفتَ‌م – بروم غاز بچرانم روزی هفت‌صنّار.بارِ دوم که آمده بود مطب – مشاوره، کمی برام حرف زده بود. دفترچه بیمه‌ش را هم نِگا کرده بودم، که تووش پُر بود دارووهایی که بِم می‌گفت بیمارم افسرده‌ست. افسرده هم بود، سوای تَوَهُّم‌ش که چند جلسه بعد دستَ‌م آمد. و بِش که گفته بود‌م، تأیید کرده بود. بعد، از بیمارستان روانی‌ها – بیمارستان اعصاب و روان را می‌گفت بیمارستان روانی‌ها – گفته بود؛ که رفته بوده – برده بودندَش، بستری‌ش کرده، یک‌ماه نگهَ‌ش داشته بودند. و از بیماریِ ایدز گفت – گفته بود که می‌ترسید آن‌جا گرفته باشد؛ و می‌گفت گرفته است حتمن. کمی بعد می‌گفت نگرفته است، اما فکر می‌کند گرفته باشد. نوسان، ذهنَ‌ش نوسان داشت. از تَوَهُّم به واقعیت، از واقعیت به تَوَهُّم. وقتی هم بِش گفته بودم یک‌بار برود آزمایش بدهد و خلاص؛ گفته بود هر چند ماه یک‌بار آزمایش می‌دهد. ایدز ندارد – نگرفته است. خودش می‌داند. اما بعدِ هر آزمایش، باز چیزی، خوره ای به جانَ‌ش – ذهنَ‌ش می‌افتد که دارد. یک‌جور وسواس – تَوَهُّم داشت – پیدا کرده بود. وَهم – ترس – تلواسه از ایدزی داشت؛ که نداشت. جلسات بعد که آمده بود ‌خواسته بود‌م از خودش، خانواده‌ش، کودکی‌ش، و از همه چی که بِش مربوط می‌شد بگوید. می‌گفت – گفته بود. همه چی‌ش را. مثلِ – عینِ کفِ دست صاف، عینِ ـ  مثلِ چشمه زلال بود. هست هنووز. می‌بینمَ‌ش هنووز. عصرهای جمعه، ساعت سه.

     لیوان چای را میان دست‌هام گرفتَ‌م. بعد چسبانده‌مَ‌‌ش به گونه‌هام؛ و قدم زدیم. حرف‌هاش – گپ‌هاش – تَوَهُّم‌هاش را بِم گفت. آخرش هم با چشم‌‌هاش که آبی شده بودند و خیس – بارانی، در آمد گفت: می‌دانی باران، همین چند وقت – ماه پیش‌ترها که حالَ‌م خوش نبود، سوار ماشینی، ماشینی سوارم کرد برساندم خانه‌مان. حالی‌م نبود، به‌حالِ خودم نبودم؛ باش رفتَ‌م خانه‌ش. کسی‌که حالا اگر ببینمَ‌ش، تُف هم نمی‌اندازم توو رووش؛ که حیفِ تُف. حالام، چند وقت است از خودم حالَ‌م به هم می‌خورد – تهوع می‌گیرد – بالا می‌آورد – می‌آورم. چشم‌هام، همین‌طور که حرف‌هاش را می‌شنیدم، داشت می‌زد – زد بیرون. کاسه‌شان را داشتند می‌تِرِکاندند بزنند بیرون. سرخ، داغ، عصبی شده بودند – شده بودم. خوون ریخته بود – داشت می‌ریخت توو رگ‌های صورتَ‌م. تا آمدم – بیایم بِش بِتووپَّ‌م دعوا راه بیندازم و بعد هم، راهَ‌م را بِکِشَ‌م برا همیشه بروم، تیر آخرش را هم وِل داد – پراند به هوا‌م. گفت وقتی فهمیده، نه؛ گفت تازه فهمیده چه غلطی گُهی کرده – خورده، و پیش از آن‌که بیاید پارک برداشته همه‌ی دارو – قرص‌هاش را با هم – یک‌جا خورده است و یک بسته سَمِّ قوی هم روو قرص‌هاش. گفت همه را مُشت مُشت ریخته‌ست توو لیوان، بطریِ شرابِ مامی را هم چَپِّه کرده روو قرص‌ها، با قاشق مُربّا‌خوری همِ‌شان زده، رفته‌ست بالا. کنارِ بساطَ‌ش مَزِّه نداشته، مربای گلِ‌سرخ را کرده مَزِّه، روو تلخیِ دارووها و شراب، خورده. چشم‌هام هنووز همان‌طور بودند که شده بودند، مُضاف بر این‌که دست‌هام هم لرزه گرفته – می‌لرزیدند. ادامه‌ی تعریفِ شاه‌کاری که زده – انداخته بود گفت: حالام دارد حالَ‌م خراب…، حالَ‌ش داشت خراب می‌شد – شد. یک‌هو حالَ‌ش به‌هم ریخت خراب شد. داشت می‌افتاد. گرفتمَ‌ش. گفتَ‌م – داد – فریاد کشیدم سرش که: چه‌کار کردی احمق؟ بعد صدام را آوردم پایین، نرم گفتَ‌م: داری بام شوخی می‌کنی، نه؟ دیدم چشم‌های روشنَ‌ش – مردمک‌هاش که حالا رنگ‌ِشان سبز شده بود دارند می‌روند. دارند – داشتَند پَل پَل می‌زدند که بروند، جاشان سفیدی بیاید. درازش کردم، خواباندمَ‌ش روو چمن‌های سرد. هول بَرَم داشته بود. داشتَ‌م قالب تُهی می‌کردم خودم. دکمه‌های مانتوش را باز کردم، گره‌ی رووسری‌ش را هم. شروع کردم به: فشار روو قفسه‌ی سینه‌ش. تنفس مصنوعی. فشار روو سینه‌ش. تنفس مصنوعی. فشار. تنفس. فشار. تنفس. فشار. تنفس. روو لب‌هاش لب‌خندی بود که نمی‌دانستم برا چی است. هوارَم به آسمان رفت. امداد خواستَ‌م. کمک. یاری. خلوت بود پارک. هیچ احمقی توو آن سرما نمی‌رفت – نمی‌رود پارک برا قدم زدن. زنگ زدم اورژانس.

     اورژانس را که گفته بودم هم‌کارشان هستَ‌م، سریع آمد. آمدند کارِشان را کردند بَرَش داشته گذاشتند روو برانکار، توو آمبولانس، و بُردَندَش. باشان رفتَ‌م. مامی‌ش هم خبر کردم آمد. کمی ماند؛ رفت. فرداش دکترش را دیدم. گفت معده‌ش را تخلیه کرده شست‌ و شوو داده‌اَند، حالام خوب است. ادامه‌ی حرفَ‌ش – گزارشَ‌ش گفت: چند آزمایش دیگر هم نوشته‌‌اَم براش؛ فُرمالیته است. جوابَ‌ش که آمد می‌توانید خیال آسوده ببرید‌ش. جوابَ‌ش آمد. آنوش، ایدز داشت.

 

 

دسته: داستان | نويسنده: admin


نظرات بینندگان:
نگار موسوی نژاد گفته:

اولین چیزی که بعد خوندن داستان به ذهنم رسید این بود که واقعا راسته که روانپزشک ها و بخصوص روانشناسان باید مدیریت رفتاری نسبت به بیمار داشته باشند
خیلی واقعی بود, ممنون

حیدری گفته:

شما قلم بسیار روانی دارید واین کشش وجاذبه ی اول داستانتان خواننده را تا انتها می لغزاند این جا دو داستان خواندم تا حالا ولذت بردم .

 

No Image
No Image No Image No Image
 
 
 

انتشارات شهنا

انتشارات شهنا
1
No Image No Image