کاش من یک روزکوچـک می شدم
بافراغ بال کـــــــــــــودک می شدم
می نشستم بـــــــاز هم در نیمکتی
درکناردوســـــــتانم انــــــــدکی
می سپردم گـــــــوش بر آمــوزگار
شعرهای خوب پاییز وبــــــــهار
آب را بابا چه خوش می کـــرد نوش
می سرود آموزگارپند ســــــــروش
ریز علی و کوکـــب وکبری بدند
وه چه همدمهــــــای من دانا بدند
آن رفیق از پشت سر خط می کشید
دفترم را دیگــــــــری پس می کشد
می گرفت از دست من خودکار را
می ربود از این تنم اعصــاب را
باهمه این ناخوشیها خوش بدیم
فارغ از دلواپسی ها خوش بدیم
آی کجایید دوستــــــــان کودکی ؟
گوش برمن دار یک کم انـــــدکی
دورامروزین همه پرغصه است
هم گدا هم پرتوان پرغصه است
من نمی دانم چرا اینـــــگونه شد ؟
این دلامان ازچه روپرکینه شد ؟
من نمی دانم گنــــــــــه کردیم ما ؟
تا شدیم خالی زمهـــــــروازوفا ؟
مهربانی از دل ما پــــــــــرکشید
بردل ما کینه ها هم ســــــرکشید
راست گفتی( قیصر)ای محبوب من
ای تو احساسی ترین معبــــــود من
آب هم آییـــنه را گم کرده اسـت”
سنگ در دلها تراکم کرده است “
باز می گویم شمارابــــــــــچه ها
قدراین ساعات واین لحظه بدان
دسته: