استادمصطفی رحماندوست ـ رضا بردستانی
_______________________________
رها کن مرا
ای فریب قدیمی
رها کن مرا ٬ دلفریب صمیمی
رها کن مرا٬ در سکوت و سیاهی
چه بی رحمی ای ناشناس قدیمی
رها کن مرا تا که تنها ،
فرو افتم اندر سکوت و تباهی
برون سازم از خود ٬جنون و دگر باره تنهای تنها…؟!!
رها کن مرا ای همه باور بی وفایی
رها کن مرا در کویر تحیر
نمی خواهمت ای سراپا غرور و تکبر
نمی خواهم حتی ٬ صدایت فرو افتد از دور دستها ، وسیمای
بی جان دلخستگانت، نوای کجایی تو ای یار جانی
چه تصنیف رنج آوری
تصور نکن خسته ام
نه!!!
تصور نکن پای رفتن ندارم
چنین نیست
باور کن ای
بی وفا نا شناس قدیمی
من اصلا تقاضای بخشش ندارم
تو انگار در یک توهم اسیری
و این وهم سنگین٬
ترا فاتحانه
به سروقت
اندیشه ی ناگزیر از توهم ٬
به یک آرزوی محال و به یک ضجه ی گمشده در
سکوت و سیاهی نشانده
رها کن مرا ای سراپا غرور و سیاهی
و من همچنان بخت خوب خودم را امیدم
کجا من تقاضای بخشش نمودم؟!
تو ای آخرین مانده از قوم تزویر
چرا در کلاف توهم اسیری؟
تمام گناه من اما ٬!!
وفای به عهد قدیم دلم بود
سراپا غرورم؛ سراپا سکوتم وجودم پر از عشقهای صمیمی
پر از لاله های فرو خفته در خون غربت
تو در ذهن خود عشق را کشته ای
تو پا ،روی احساس خوش خواب رؤیایی پاک بودن نهادی
تو حتی
ترحم به خود هم نکردی
رها کن مرا
پشت دروازه شاد بودن
تمسخر نما پشت در مانده ی تا ابد را
به دنبال خود تا بیابان مجنون
کویر سراپا تحیر
به دنبال خود تا کنار سراب محبت
همان دلفریب عطش ها
به دنبال خود ، روز و شب.
به دنبال خود تا لجنزار نا مردمی ها
بگردان
ولیکن
رها کن مرا
رها کن مرا ،آخرین خواهش خسته از زخم زنجیر اوهام،
رهایش نما
رها کن مرا پشت دیوار ندبه
کنار تلنبار خون و شقاوت
کنار جسدهای بی جان
کنار تن چاک چاک شقایق ،
رها کن مرا ای فریب قدیمی
رها کن مرا دلفریب صمیمی
رها کن مرا در سکوت وسیاهی
چه بی رحمی ای نا شناس قدیمی!
دسته: