قراربود که این دفعه جنگ را ببرد
بیاید و دل ماده پلنگ را ببرد
به خاطرش سر تیمور لنگ را ببُرد
شبانه دختر شاه فرنگ را ببرد
O
قرار بود که از چنگ شب رها بشود
به آفتاب قسم داد، گرگ و میش نرفت
قرار بود که این بار قهرمان باشد
قرار بود… ولی باز خوب پیش نرفت
O
همیشه شکل خودش بود: ساده و بدوی
همیشه ربط زیادی به من نداشته بود
همیشه فکر دویدن،همیشه فکر سفر
شبیه چلچله ای که وطن نداشته بود …
O
تمام شب از تکرار قصه ها پربود
تمام روز به تعقیب خواب ها می رفت
همیشه سایه ی یک جنگجوی تنها بود
به جنگ لشگری از آسیاب ها می رفت
O
دوباره جنگ نکرده شکست خورد، ولی
در آرزوی نبردی دوباره بود دلم
هزار مرتبه آتش گرفت و دور افتاد
شبیه پیرهنی پاره پاره بود دلم
O
همیشه حسرت قدری عزیز بودن داشت
که چاه کن شد و تعبیر خواب یادش رفت
دل شکسته ی من بندباز پیری بود
که راه رفتن روی طناب یادش رفت
O
تهوعی ابدی بود در نفس زدنش
همیشه از طاعونی جدید واهمه داشت
تمام مدت بیگانه بود، مسخ نشد
تمام زندگی اش وحشت محاکمه داشت
O
همیشه دلهره ی دیگران به او می گفت
به فکر تیغ نیفتد، دوباره سم نخورد
چگونه امکان دارد که زندگی بکنی
و حالت اصلا از زندگی به هم نخورد…
دسته: