…وگفت : هفتصد هزار نردبان بی نهایت باز نهادم تا به خدا رسیدم ، قدم بر نخست پایه نردبان که نهادم ، به خدا رسیدم ، معنی آن است که به یک قدم به خدا رسیدن دنی است و چندان نردبان بی نهایت نهادن متدنی …
چرا تا به حال به سحر پله ها پی نبرده بودم ؟ یکبار در پیچ و خم راه پلّه ی مناره ی مسجدی ساده و در ظلمات میان دو روزنه نور به این راز پی بردم ، حال خوبی دست داد و صدای افلاک با من همان کرد که پریان دریایی حماسه های یونان با ناخدای بینوای دریا…
پلّه گوشه ای از عرفان است ، ساده ترین نماد معراج ، تجلّی قدسی پرواز و صعود تا بام افلاک را گوشزد می کند ، پلّه بهانه ای برای دور شدن از خاک و خاکیست ، ابن عربی در جایی می گوید : نردبانی برگیر …
خانه ای که پلّه نداشته باشد چیزی کم دارد ، معمار امروز بنا را به فراخور ابعاد و حجم زیرو رو می کند ، پله نخستین قربانی اوست . خانه ی اجداد من پلّه هایی داشت که به اتاقی بزرگ می رسید ، این اتاق همیشه خالی بود ، کسی در آن زندگی نمی کرد و ما اجازه نداشتیم تا در آن وارد شویم ، کنجکاوی همیشه من روزی به سرانجام رسید و دریافتم این اتاق برای اهل زمین نیست ، اگر ساده تر بگویم منظور این است که وقتی کسی از جهان خاکی رخت بست ، روانش تا ابد در این اتاق می ماند و به اهل خانه نظر دارد ، بعد ها فهمیدم نام این مکان، یعنی ” اتاق پاک ” ریشه در معمای مرگ و هستی دارد ، هست در عین نیستی و من می توانستم در این اتاق با نیاکانم به گفتگو بنشینم …
پشت خانه ی ما کوچه باغی بود که تا دور دستها می رفت و گویی انتها نداشت ، در میانه ی کوچه باغ یک طاقی گلی بود که راه پلّه هایی به بالای آن می رسید . اگر بر فراز آن می ایستادی ، نگاهت تا پس کویر می رفت ، این بنا همان می کرد که رساله ای در باب تاریخ ، یعنی هر صد سال کسی که بیش از همه زیسته بود بالای آن می شد و آنچه در طول این سال ها دیده و شنیده بود برای جوان ترها بازگو می کرد ؛ گر چه این روزها کمتر کسی بالای آن می رود و از گذشته نادیده می گوید، امّا این برج گلی و پله های خشتی آن گویای نگاهی عارفانه هستند …
پیر های یزد (معابد) همه بر فراز کوهی هستند که پلّه های پیچ در پیچ ما را به قله یا محراب آن می رسانند . عبور از پلّه ها خود نوعی طی طریق قلمداد می شود و تو خسته و از نفس افتاده باز می رسی و عرق سرد گناه را با آبی در درگاه معبد می زدایی تا پاک و پاکیزه به عالم قدسی محراب گام نهی …
در مسجدجامع نایین که روزگاری دور آتشکده بوده است ، کهن ترین منبر جهان قرار دارد ، امّا هیچ واعظی بالای آن نمی نشیند ؛ چرا که معتقدند منبر جایگاه مردبزرگ و عالم جهان دیده و حکیمی داناست . تا به حال کسی جز بر پلّه اول قرار نگرفته و بر این باورند که هر کس درین جایگاه بنشیند و در حدّ آن نباشد نور دیدگان از دست می دهد ، پس پلّه هشداری برای حکیم محسوب می شود و نور دیدگان شاید اشاره به از دست رفتن دانش حکیم .
گاهی خوب که فکر می کنم هفت پلّه و پلکان خانه پدربزرگ هم گویای هفت مرحله عرفان است که من بعدها آن را دریافتم . حسی نهان می گوید ، معمار این خانه عارفی بوده ؛ اصلا معماران گذشته ، همه عارفانی وارسته بودند ، همانند” سنمار ” که در همین نزدیکی ها ی خانه اجدادی ام کاخی ساخت و بعد همانجا کشته شد تا ساخته اش بی همانند باشد و دیگر در هیچ کجا تکرار نشود …
راه پلّه ی خانه ی پدر بزرگ هفت پلکان دارد که وقتی آن را طی می کنی به عرش وسیع و بی کران نایین می رسی جهان در تیر نگاه توست ، از تماشای این همه آفتاب ، این همه بادگیر ، گنبد و مناره سیر نمی شوی …
سخن از پلّه هایی بود که به بام می رسید ، من آن را در حین بالا رفتن با آسمان بی کران عرفان که بی شک در نظر معمار وجود داشته مطابقت می دهم . جایی ابن عربی در عروج به آسمان سوم آن را ، جایگاه عروس یا سِحر بابل می پندارد و من بی اختیار به یاد لوح بابلی با نردبانی کوچک افتادم که گویای همین تصور از آسمان سوم است ، به راستی آیا ابن عربی در تفسیر خود از آسمان هفت گانه لوحه بابلی را دیده بود ؟
بدان درهای آسمان هفتم که گشوده شود، رازها بر تو آشکار می گردد ؛ همچو من که اینک بر بام گلین خانه رسیدم و انوار هستی را می پایم. سخنم پیرامون آسمان و پله و عرفان را با عاشقانه ای از ” ابن عربی ” پایان می برم که می گوید :
تو باغ شکوفه ها و شکوفه باغ ها و مغرب اسرار و اسرار مغرب و مشرق انوار و انوار مشرقی … اگر تو نبودی ، پیوند و جدایی تحقّق نمی یافت ، عرش نبود و فرش گسترده و ابر برداشته نمی شد ، آتش نمی سوزاند و فنا و بقا گرفتن و عطا و اسرار دیگر نبود ، انوار بر بناها نمی تافت و دریاهای آفرینش بر اطوار روان نمی شد .
تو
اکسیر دل ها و حوض باغ غیب ها هستی
نردبانی برگیر ..
دسته: