به نام خداوند و جان و خرد کز این برتر اندیشه بر نگذرد
ملیگرایی افراطی همان قدر زیانبار و ویرانگر است که بیتوجهی و بیمهری به فرهنگ و آداب و رسوم شایستهی ملی! متأسفانه گروهی دانسته یا نادانسته به نوعی ملیگرایی افراطی دامن میزنند و با طرح مطالب خلاف واقع و تفرقه برانگیز، تعصبات کور را تقویت میکنند؛ از جمله قسمتی از یک پیامک که اخیراً شایع شده است چنین است: … به ما آموختند بگوییم شاهنامه آخرش خوش است، چون آخر شاهنامه ایرانیان از اعراب شکست میخورند …!
بسیاری از مطالب ارزش بحث ندارد، اما دربارهی این مطلب قدری باید تأمّل نمود، زیرا این پرسش نه تنها تفرقه برانگیز است، بلکه ممکن است جوانان بسیاری را نسبت به بزرگترین اثر هنری، ادبی، تاریخی و ملی ایران کم علاقه نماید و این مخرّب و ویرانگر است.
طرح چنین پرسشی ـ آن هم در شرایطی که نیاز به همدلی و همراهی بین همه افراد جامعه و توجه به فرهنگ ملی، بیش از هر زمان احساس میشود ـ جای تعجب دارد. مشخّص نیست از این افراط و تفریطها چه بهرهای برده میشود و چه نتیجهای عاید میگردد؛ به هر حال برای بسیاری از جوانان این پرسش مطرح است که: به راستی شاهنامه چه پیامی دارد و آیا آخر شاهنامه خوش است یا غم انگیز و دردآور؟
پیش از هر چیز لازم است، حساب امامان شیعه، از روش تعصبآمیز و نژادپرستانه اعراب اموی و عباسی جدا گردد؛ بدین منظور سخن را با کلامی از امام بزرگوار شیعیان، حضرت علی (ع) آغاز مینمایم که در نامه به مالک اشتر میفرماید: «آداب و سنن شایستهای که بزرگان این مردم عمل میکردهاند و مردم با آنها خو گرفتهاند و بدین وسیله الفت اجتماعی به وجود آمده و مردم به صلح و صفا رسیدهاند، در هم مشکن و همچنین روشی را انتخاب نکن که به سنتهای نیک گذشته صدمه وارد نمایدکه پاداش از آن بنیانگذار آن سنت باشد و کیفر و گناه شکستن آن بر گردن تو بماند.»[۱]
بدبختانه آنچه بر کشور عزیزمان ایران و سایر کشورهای مغلوب شده، از همان آغاز و به ویژه در دوران وحشتانگیز اموی و عباسی رفت، درست در جهت عکس این فرمایش گرانقدر بود.
ارزشها و آداب و رسوم شایستهای که قرنها در میان مردم ایران رواج داشت و فرهنگ ما را یکی از انسانیترین فرهنگهای جهان معرفی نموده بود، همچون: خردورزی، واقعگرایی، راستی، درستی، وفاداری، عزت نفس، مناعت طبع، مهرورزی، انسانمحوری، شادی و شادمانی، مروّت و مدار، دهش و بخشش و گذشت و در یک کلام پندار، گفتار و کردار نیک که هم موجب انس و الفت بین مردم شده و هم مورد توجه و ستایش اندیشمندانی، چون هرودوت، گزنفون و … قرار گرفته بود و الگویی مناسب برای تعادل اجتماعی و پیشرفت جوامع به شمار میرفت، از نظر اعراب – این اقوام مهاجم – به عمد و هدفمندانه باید از بین برده میشد تا فرهنگ خشونت، تقدیرگرایی، چاپلوسی، ناراستی، نادرستی، نفاق و فریب و نیرنگ اموی و عباسی، جایگزین گردد و بدین ترتیب مردمان ما به عنوان یک فریضه دینی، بدون شرم و حیا، نیاکان و آیین و رسوم پدران و اجداد خود را لعن و نفرین کنند … با گذشتهی پر افتخار خود، قطع ارتباط کنند و با نفرت و بدی از آن یاد نمایند.
از بین بردن فرهنگ و آداب و رسوم ایران، تنها منحصر به هدف مذکور نبود. مهاجمان تا آنجا پیش رفتند که میخواستند زبان مردم این مرز و بوم را نیز نابود نمایند. زبان این زیباترین وسیلهی ارتباطی بشر که حتّی در یک سرزمین هم با گویشها و لهجههای مختلف، شیرینی و لطافت خاصی بین مردمان ایجاد میکند و چه بسا واژهها و کلماتی که در دو منطقهی نزدیک به هم متفاوت باشد و معانی کاملاً مختلفی را بیان نماید که البته در بسیاری از سرزمینهای فتح شده، چنین نیز شد.
خوشبختانه در کشور ما، به همت بزرگانی از این مرز و بوم، چون فردوسی، زبان شیرین فارسی زنده ماند تا قرنها بعد، چند تن از بزرگان عرصهی علم و ادب، چون گوته، انگلس و … این زبان را درک نمایند و با آن انس و الفتی پیدا کنند تا جایی که انگلس، یکی از بزرگترین فیلسوفان دو قرن اخیر، زبان فارسی را به مثابه زبان سراسری جهانی پیشنهاد کرد و در فراگیری این زبان، سخت کوشا بود. [۲]
از ویژگیهای زبان فارسی، توانایی واژه سازی، به شکل ترکیبات بسیار بدیع و زیبا است. انگلس در این باره گفته است: «چون در این زبان بیشتر واژه ها مرکباند، پس راه برای آفرینش واژههای نوین میگشاید.»[۳] از دیگر ویژگیهای این زبان خوشصدایی است و او در ستایش غزلهای خواجهی شیراز، در نامهای به مارکس، نوشت: «اشعار حافظ سرمست که زبانش شیرین و خوش صداست، به زبان فارسی خواندن بس گواراست.» [۴]
اما باز گردیم به موضوع شاهنامه … اول شاهنامه چه پرسشی را مطرح میکند؟
بازخوانی شاهنامه نشان میدهد که هدف اصلی فردوسی، نخست شناسایی دردهای جامعه و سپس راه درمان آن است. او درد جامعهی ما را تبعیض نژادی منحوس خلفای اموی و عباسی؛ تحقیر و تحمیق ایرانیان توسط ترکان متعصب و مطیع خلفا و به فراموشی سپردن گذشتهی پر افتخار خود، از سوی ایرانیان میداند و علیه تعصب کور کننده و ظلم و ستم و فشار و استبداد حامی آنان بر میآشوبد؛ خلفایی که مردم غیر عرب را گنگ و زبانبسته میخوانند و هر عربی را بر عجم فضیلت مینهند، حتّی اگر آن عرب بیتمدن و عاری از سجایای اخلاقی باشد و این عجم مفسّر برجستهی قرآن! همان عربی (یزید بن مهلب) که سوگند میخورد اگر بر مردم گرگان ظفر یابد، شمشیر از ایشان بر ندارد تا از خونشان آسیا بگرداند و گندم آس کند و آن را بپزد و بخورد و چنین نیز میکند یا تورانیان (ترکان) غزنوی که انگشت در جهان میکنند و قرمطی میجویند تا بر دار کشند. او دیده است که گروهی از مردم ری را در پوست گاو دوختهاند و به غزنین فرستادهاند تا محمود غزنوی برای خشنودی خلیفهی عباسی، آنان را به جرم رافضی و باطنی بر دار کشد و کتابها و نوشتههایی را که از خانههای آنان بیرون آورده، در زیر دارهایی که بر فراز پیکر خشکیدهی اهل فکر و تعقّل باد میخورد؛ بسوزاند.
در چنین دوران تاریک لبریز از تعصّب و خفقانی که ترکان به قدرت رسیده از یک سو شرافت ملی ایرانیان را پایمال ستم کردهاند و از دیگر سو به جنگ با هر جلوهی تفکّر، بحث و تعقّلی پرداختهاند و مردم سرخورده و سرکوفته ی تحقیر شده بر اثر تبلیغات سنجیدهی دستگاه عبّاسی و تلقین مداوم خطیبان و مأموران حکومت، با قبول لقب «عجمی»، تحریر و تکلّم به زبان عربی را شرط رعایت سنّت پنداشتهاند و لعن بر نیاکان خویش را از فرایض دینی قلمداد میکنند؛ در چنین حال و هوایی، وظیفهی ملّی و مذهبی ایرانینژاده دهقانزادهای که دوستدار اهلبیت است و معتقد به توافق شرع و عقل و آزرده از تجاوز تورانیان به قدرت رسیده و بیزار از تعصّبات نژادی چنین دیوخو اهرمن چهرگان چیست؟ این است که فردوسی رسالتی خاص بر عهده میگیرد: زنده کردن عجم!! بنابراین تلاش میکند تا با مبارزهای مستمر و پی گیر، داروی دردهای جامعهی ما را که همانا نجات زبان و فرهنگ و تاریخ مردم ایران است، معرفی نماید.
فردوسی کوششهای انجام گرفته برای حفظ و نگهداری این زبان و فرهنگ در حال نابودی را کافی نمیدانست و میاندیشید که ممکن است رنج و تلاش بزرگانی که آستین همت بالا زده و این نامور نامه را گرد آوردهاند، بیثمر بماند. او میسراید:
یکی نامه بود از گه باستان فراوان بدو اندرون داستان
پراکنده در دست هر موبدی از او بهرهای برده هر بخردی
ز هر کشوری موبدی سال خورد بیاورد و این نامه را گرد کرد
چو بشنید از ایشان سپهبد سخن یکی نامور نامه افکند بن
و باز او دیده بود سرنوشت جوانی بخت برگشته به نام دقیقی که با علاقه و عشق، قدم در راه به نظم کشیدن این اثر بزرگ گذاشته، اما مرگ او را مهلت نداده و در جوانی به دست بندهای به قتل رسیده و کارش ناتمام مانده بود. فردوسی در وصف این جوان آورده است:
یکایک از او بخت بر گشته شد به دست یکی بنده بر کشته شد
برفت او و این نامه ناگفته ماند چنان بخت بیدار او خفته ماند
بنابراین پرسش اصلی فردوسی این است که آیا میتواند به این مهم دست پیدا کند یا خیر؟ وقتی قدم در این راه میگذارد، از این که بتواند این کار بزرگ را به پایان برساند؛ چندان اطمینان ندارد، امّا فردوسی با دیگران متفاوت است؛ او واقعگراست و بر این سخن باور دارد که «چشم به جهان گشودن در دست ما نیست؛ و چشم از جهان بستن هم! ولی با چشم باز به جهان نگریستن در دست ماست». میداند که باید از تندروی پرهیز کند و برای جاودان ماندن اثرش، شیوهای دیگر برگزیند. میداند که دشمنانش افراد مختلفی هستند و حتی از ایرانیان شاعر نیز کم نیستند کسانی که به او رشک میبرند و چشم دیدن او را ندارند. پس او چه باید بکند؟ جز این است که چند بیتی هم به اشخاص و کسانی باژ دهد؟ چنین است که اشعاری هم در مدح سلطان غزنوی و دیگران میسراید. او میداند که نه رنجش را خریداری هست و نه از زحمتی که میکشد، بهرهای خواهد برد. خود میگوید:
دل روشن من چو برگشت از اوی سوی تخت شاه جهان کرد روی
که این نامه را دست پیش آورم ز دفتر به گفتار خویش آورم
به پرسیدم از هر کسی بیشمار به ترسیدم از گردش روزگار
مگر خود درنگم نباشد بسی بباید سپردن به دیگر کسی
و دیگر که گنجم وفادار نیست همان رنج را کس خریدار نیست …
تو این نامه خسروان باز گوی بدین جوی نزد مهان آبروی
چو آورد این نامه نزدیک من بر افروخت این جان تاریک من
چرا باید به سبب چند بیت از او خرده گرفت و مثلاً انگیزهی او را صلهی محمودی ذکر کرد؟
هدف و فرض اول فردوسی، تنها حفظ فرهنگ ملّی و هویّت بخشیدن به مردمی است که به دلیل تحقیرها و شرایط خاص زمانی، ملیّت و فرهنگشان در حال نابودی بود … زنده کردن تاریخ، فرهنگ و زبان ملّتی که در حال احتضار بود.
باید دانست که فردوسی از بزرگان و دهگان زادگان توس است و از نظر امکانات و اوضاع مالی وضعیّتی مناسب دارد. نظامی عروضی که از لحاظ زمانی نزدیکترین و آگاهترین فرد به زمان و مکان فردوسی است، در چهارمقاله مینویسد: «فردوسی از دهاقین طوس بود. از دیهی که آن دیه را باژ خوانند. فردوسی در آن دیه شوکتی تمام داشت؛ چنان که به دخل آن ضیاع از امثال خود بینیاز بود.»[۵] به نظر نگارنده او آن قدر سرمایه داشت که بتواند زندگی خود را به راحتی اداره کند و نیازی به جایزه و صله هم نداشته باشد، زیرا از همین اندوختههای خود را خرج کرد و سی سال مداوم از آن برداشت نمود و اثری جاودانه بر جا گذاشت. آخر آدم عاقل، صله و جایزه در آخر پیری به چه کارش میآید؟ خود فردوسی نیز به این امر اشاره میکند:
الا ای برآورده چرخ بلند چه داری به پیری مرا مستمند
چو بودم جوان برترم داشتی به پیری مرا خوار بگذاشتی
به جای عنانم عصا داد سال پراکنده شد مال و برگشت حال
او اگر در بند صلهی محمودی بود و هدفش از سرودن شاهنامه نظم داستانی سرگرم کننده بود، چه ضرورتی داشت سی سال جان بکند و از کیسه بخورد تا سرانجام کارش به جایی رسد که با فرا رسیدن زمستان و مشاهدهی انبار بی آذوقهاش، ناله و شکایت سر دهد که:
نه دارم نمک سود و گندم نه جو نه چیزی پدید است تا جو درو
او دانسته و سنجیده در این راه قدم گذاشته و متوجه عواقبش بوده و پای لرزش هم نشسته است.
محتوای شاهنامه چه پیامی دارد؟
متن شاهنامه اما نه تنها تاریخ اساطیری و واقعی ماست، بلکه با تحلیلی منصفانه و دقیق علّت وقایع و تحولّات اجتماع را بازشناسی کرده و در جایجای آن تلاش گردیده ما را با یک حقیقت بزرگ آشنا نماید و آن حقیقت این که سراسر تاریخ همواره جنگ است و پیروزی و شکست، تغییر و تحوّل مداوم و مستمر، امّا فردوسی برخلاف تفکّری که دست تقدیر و سرنوشت را در این تحولّات موثر میداند، خردمندانه و واقعبینانه بر این باور است که درد و درمان در همین جهان و در همین اجتماع است.
نگه کن به این گنبد تیزگرد که درمان از اویست، زویست درد
فردوسی نشان میدهد که ایران نه در همهی جنگها پیروز بوده و نه در همهی جنگها شکست خورده است. او شاهنامه را یک «نامه ی پندمند» معرّفی میکند که باید از آن درس گرفت. میآموزد که برای هر واقعهای باید علّت را یافت و این مهم جز با خرد، اندیشه و تحلیل منصفانه تاریخ ممکن نیست.
شاهنامه نشان داده است که در غالب جنگهایی که پیروزی به دست آمده، همواره پادشاهان انسانهایی مردمدوست، با گذشت و دارای خوی نیک داد و دهش بودهاند و هرگاه زمامداران، مردمانی بیدادگر، خودکامه و حامی نظامهای اجتماعی نامطلوب بودهاند، کشور و تاج و تخت خود را بر باد دادهاند. او نه روش و منش اقوام مهاجم را میپسندد که در این صورت تاریخ بیش از سیصد ساله اشغال ایران در زمان خلفای اموی و عباسی و حتّی حکومتهای نیمه مستقل ایرانی در یکصد ساله بعدی را هم مینگاشت و نه روش زمامداران و فرهنگ ایران، آنچنان او را بیخود کرده بود که دست از انتقاد بردارد و به تحلیل تاریخ ننشیند. فردوسی راوی صادقی است. تاریخ را آنگونه که شنیده و فهمیده، بیان نموده و با تحلیلی خردمندانه علل تغییرات تاریخ را برشمرده است. او علیرغم آنکه نظام اجتماعی بستهی ساسانیان را که به موجب آن هیچ کس نمیتواند از طبقهی خود خارج شود، معرّفی مینماید. مسؤولیّت همهی تحولّات را به گردن مدیران و زمامداران انداخته، چند عامل را برای نابودی جوامع و تحولات اجتماعی مهم میداند:
سر تخت شاهان بپیچد سه کار نخستین ز بیدادگر شهریار
دگر آنکه بی مایه را بر کشد ز مرد هنرمند برتر کشد
سدیگر که با گنج خویشی کند به دینار کوشد که بیشی کند
همچنین اصل چهارم را اضافه می کند که:
رخ پادشاه تیره دارد دروغ بد اندیش هرگز نگیرد فروغ[۷]
این نگرش و درسآموزی و تحلیل از تاریخ که در قرون جدید بیشتر رواج یافته است، توسط فردوسی، آن هم در بیش از یکهزار سال پیش، باعث افتخار و غرور همه ایرانیان است.
پیام آخر شاهنامه:
بازخوانی آخر شاهنامه هم تأییدی است بر فرضیهای که در آغاز به آن اشاره شد و هم گویای درسی بزرگ در فلسفهی تاریخ. فردوسی جنگی را که میان ایرانیان و اعراب در جریان است و هنوز به سرانجام نرسیده است، رها کرده و به جریان قتل یزدگرد پرداخته است، زیرا این واقعیّت تاریخ را دریافته است که جنگ همیشه بوده است و بالأخره یک طرف پیروز میشود و یک طرف شکست میخورد. کشور ما نیز از این قاعده مستثنی نبوده و نیست؛ گاهی پیروز بودهایم و گاهی شکست خوردهایم، اما به هر حال جنگ، رویارویی مستقیم است. آنچه دردناک و ناپسند است جنگ ناجوانمردانه و از سر خیانت است؛ بنابراین فردوسی در پایان شاهنامه، زشتی و پلشتی خیانت و سر نوشت خیانتپیشگان را به شکلی مؤثّر نشان داده است و چه درسی زیباتر، شیرینتر، خوشتر و البتّه آموزندهتر از این؟ آخر شاهنامه، انتقام از ماهوی سوری، یعنی قاتل یزدگرد است و با تاریخ انجام شاهنامه، پایان مییابد.
فردوسی در کمتر جایی حس انتقام را به بدترین شکل مجاز شمرده است، امّا در داستان ماهوی برای خاطر تسکین درد فرو خورده ملّتی که تاریخ و هویّتش را به خاطر ناجوانمردی یک هم وطن بیخرد، بربادرفته میبیند، آن را مجاز شمرده است و این یعنی سزای خیانتکار را کف دستش گذاشتن! او که در آغاز تصنیف شاهنامه اطمینان ندارد که بتواند این کار عظیم را به پایان برساند، وقتی خود را در آستانهی پیروزی که همانا تصنیف شاهنامه است میبیند، چکیدهی آنچه را که در تمامی شاهنامه سروده است، در یک جستار ویژه، از زبان دانایانی، چون زاروی و مهرنوش، هنگامی که از تصمیم ماهوی سوری برای قتل یزدگرد آگاه میشوند، به شیرینترین و مؤثّرترین شکلی به تصویر میکشد تا درس عبرتی باشد برای همهی مردمان در همهی زمانها و مکانها.
سرانجام جمشید، پیروزی ضحّاک، سرانجام ضحاک، فریدون، تور، ایرج، سیاوش، گرسیوز، افراسیاب، کیخسرو، ارجاسپ، لهراسپ، اسفندیار، رستم، پرویز و…
چو بنشست گریان بشد مهرنوش پر از درد با ناله و با خروش
به ماهوی گفت ای بد بدنژاد که نه رای فرجام داری نه داد …
چو بر دست ضحاک، جم کشته شد چه مایه سپهر اندر آن گشته شد
چو ضحاک بگرفت روی زمین پدید آمد، اندر جهان، آبتین
بزاد آفریدون فرخ نژاد جهان را یکی دیگر آمد نهاد …
سدیگر سیاوش، ز تخم کیان کمر بست، بی آرزو، بر میان
به گفتار گرسیوز، افراسیاب ببرد از روان و خرد شرم و آب
جهاندار کیخسرو از پشت اوی بیامد جهان کرد پر گفتگوی
نیا را به خنجر به دو نیم کرد سر کینه جویان پر از بیم کرد …
به پنجم سخن کین اسفندیار که رستم مر او را گه کارزار
بکشت و سر آمد بر او نیز روز همان گونه شد گرد گیتی فروز …
به هفتم سخن کین هرمزد شاه چو پرویز را شد کشن دستگاه
به بندوی و گستهم کرد آن چه کرد نیاساید این چرخ گردان ز گرد
چو شد دست ور جان ایشان ببرد در کینه را خوار نتوان شمرد
تو را زود آید چنین روزگار که پیچی ز اندیشه نابکار
تو زین هرچه کاری پسر بدرود زمانی زمانه همی نغنود و …
شوربختانه کسانی که باید از تاریخ درس بگیرند، درس نمیگیرند و نخواهند گرفت که گفتهاند: مهمترین درس تاریخ آن است که هیچ کس از آن درس نگرفت! ماهوی سوری هم درس نگرفت و سرانجام اقدام به کشتن یزدگرد نمود تا تاج و تخت کیانی را به دست آورد، ولی مردم زیر بار نرفتند و همانگونه که بزرگانی، چون مهرنوش پیشبینی کرده بودند، دیری نپایید که دست انتقام از آستین یک جوان ایرانی به نام «بیژن» بیرون آمد. ماهوی و فرزندانش را نابود ساخت و دودمانشان را بر باد داد.
آن چه فردوسی به ما، آموخت؟
شاهنامه نامهای است پندمند. سرگذشت تاریخی ملّتی است که شکستها و پیروزیهای بسیاری را تجربه کرده، امّا همواره بر پای ایستاده و در برابر همهی حوادث سربلند و سرافراز بیرون آمده است. شاهنامه کامرانیها و ناکامیها، مرادیها و نامرادیهای تاریخ ایران را بیان کرده است. راوی صادقی است که شکستها را بیان کرده و البتّه دردناک به آن نگریسته و در عین حال به پیروزیها افتخار کرده است. دشمنانی چون افراسیاب و تورانیان را بزرگ خطاب کرده و از بیان آن ابایی نداشته است، پس دلیلی ندارد که آخر شاهنامه به دلیل پیروزی اعراب خوش نباشد. او میآموزد که تاریخ اینجا تمام نخواهد شد. آخر شاهنامه آخر تاریخ نیست. پیروزی و شکست لازمهی وجود هر جامعهای هست. روزگارانی دیگر تقدیر تاریخ به گونهای دیگر رقم خواهد خورد. قطعاً در گذر تاریخ باز هم جنگهایی خواهد بود. باز هم شکستها و پیروزیهایی نصیب ما خواهد شد.
و به راستی که مگر شکست از اعراب نخستین شکست ما بوده و یا قرار است آخرین شکست ما باشد؟ مگر تاریخ امروز ما به همین جایی که هستیم منتهی خواهد شد و پایان خواهد پذیرفت؟ اگر خوش بودن یا ناخوش بودن را به پیروزی یا شکست منحصر کنیم، آنگاه ابتدای شاهنامه هم که پیروزی ضحّاک است، غم انگیز است. وسط شاهنامه که شکست از توران، روم و… است نیز دردناک؛ همچنان که پیروزی بر ضحّاک، توران و روم و… شیرین است! تاریخ کدام ملّتی را میشناسیم که بدون شکست باشد؟ بالأخره فردوسی یک جایی باید شاهنامه را تمام میکرد. پیروزی یا شکست از روم. پیروزی یا شکست از توران زمین و… شاهنامه هر کجا تمام میشد، این قصّه نا تمام بود و ناتمام نیز میماند و البتّه تا پایان تاریخ هم ناتمام خواهد ماند! امّا فردوسی به ما میآموزد که:
نه این پای دارد به گردش نه آن سر آید همه نیک و بد بی گمان
نگه کن به این نامه پند مند دل اندر سرای سپنجی مبند
شاهنامه به ما میآموزد که نه از پیروزیها غرّه شویم و نه شکستها ما را ناامید و مأیوس کند. شکست مقدمهی پیروزی است. این سخن عامّ تاریخ است، فلسفهی تاریخ است که چه بودند و چه شدند و چه خواهند شد. فردوسی این واقعیّت را به ما میآموزد که هرگز کار تمام نخواهد شد. او میداند که آینده را نخواهد دید، اما در آیینهی تاریخ میبیند که در این مرز و بوم، باز فرزندانی به پا خواهند خاست و کاوهی خود را خواهند یافت و عزّت و عظمت گذشته را تکرار خواهند کرد و این بزرگترین و خوشترین درس شاهنامه است و به همین دلیل آخر شاهنامه خوش است.
این همه درسهای بزرگ را از شاهنامه که شاه نامههاست نمیگیریم و فقط به یکی از آن شکستها که یک واقعهی تاریخی است مینگریم؟! آخر شاهنامه خوش است به این سبب که معجزهای بزرگ تحقّق یافته و بزرگمردی توانسته است تاریخ و هویّت ملّی ما را از دست فراموشی نجات دهد و زبان فارسی را احیا نماید؟ آیا این مهم کم اهمّیت است؟
این است آنچه که من در آخر شاهنامه یافتم. اثبات فرضیهای که فردوسی، در آغاز شاهنامه به آن اشاره فرموده بود،البتّه اشعار پایانی این نامور نامه نیز گواه این مطلب است. کتابی که بزرگانی در نگهداری و به نظم کشیدنش کوشیدند، امّا نتوانستند این کار بزرگ را به پایان ببرند؛ کاری که نتیجهی آن زنده کردن ملّتی بود که همواره در تاریخ با شرافت و عزّت زندگی کرده است و فرهنگش یکی از انسانیترین فرهنگ تمام جوامع بشری است. نخستین اعلامیهی جهانی حقوق بشر از اوست و جایی از بردهداری در اوج قدرتش مشاهده نمیگردد. به همهی انسانها از همهی نژادها، مذهبها، فرهنگها و زبانها احترام میگذارد و برای اولین بار به زن نگاه انسانی دارد و بسیار او را حرمت مینهد…
آیا وظیفهی آزادهای دردمند و توانمند که عشق وطن در دلش موج می زند و زندگی بیوجود ایران را نمیخواهد و فریاد میزند: چو ایران نباشد تن مباد، جز این است که به زنده کردن تاریخ و فرهنگ کشورش همّت گمارد؟ این است که فردوسی بزرگ، به یاد گذشتهی پر افتخار ایران باستان میافتد و با نظم شاهنامه تلاش میکند تا جوان ایرانی را با سوابق درخشانش آگاه نماید و با بازشناسی هویّت ملّی و فرهنگ انسانی مردم ایران، حسّ اعتماد به نفس ملّی را تقویت و ایران و ایرانی را زنده نماید. او اگر چه در این راه همهی هستی خود را فدا کرده است، ولی با تحمّل سختیها و ناملایمات بسیار، کار خود را به نتیجه رسانده است.
متعصّبان او را کافر و زندیق نامیده، حتّی اجازه دفن جنازهاش، در گورستان مسلمین اشعری مسلک ندادند، اما او خود بیش از هر کس میداند که چه کرده است. او از عظمت کار خود آگاه هست؛ بنابراین در آخر شاهنامه خوشترین و زیباترین پیامی را که میتواند ملّتی در حال احتضار و نابودی دریافت کند، دردمندانه و صمیمانه، امّا پر صلابت و پر غرور و با افتخار فریاد میکشد:
بناهای آباد گردد خراب ز باران و از تابش آفتاب
پی افکندم از نظم کاخی بلند که از باد و باران نیابد گزند
بسی رنج بردم در این سال سی عجم زنده کردم بدین پارسی
نمیرم از این پس که من زنده ام که تخم سخن را پراکندهام
هر آن کس که دارد هش و رای و دین پس از مرگ بر من کند آفرین
چو ایران نباشد تن من مباد بدین بوم و بر زنده یک تن مباد
بیایید ای جوانان خردمند ایرانی، پیام آن یار سفرکرده را به گوش جان بشنویم که گفت: اینک نوبت ماست. کارش را سرسری نگیریم و بکوشیم ضمن آشنایی بیشتر با گذشته سرزمین و تحولاّت تاریخی کشور عزیزمان ایران، با جان کلام فردوسی آشنا شویم و شیرینی سخن و لذّت افسانهها، ما را از پیام این هم وطن خردمند غافل نسازد.
وقتی کشورت را اشغال کرده باشند، زبانت را در شرف نابودی قرار داده باشند، کتابهایت را سوزانده باشند، فرهنگت را از بین برده باشند، تاریخت را تحریف کرده باشند و هویّت ملّیات را به دست فراموشی سپرده باشند، چه کاری میتواند شیرینتر و پر اهمّیت تر از این تلقی شود که بتوانی زبانت را زنده کنی، تاریخت را از دست فراموشی نجات دهی، غرور ملّیات را بازسازی نمایی، فرهنگت را بازیابی کنی، … و چه کاری بالاتر از این و چه پیروزیای خوشتر از این؟
______________________________________________________________
۱ – امام علی: نهجالبلاغه، محمد دشتی، انتشارات ستاد اقامه نماز، چاپ اول،۱۳۷۹، ص ۵۷۳٫
۲ – ناطق، هما: حافظ- خنیاگری، می و شادی، انتشارات شرکت کتاب، چاپ دوم، ص ۳۴٫
۳ – همان، ص ۳۴٫
۴ – همان، ص ۳۵٫
۵ – نظامی عروضی: چهار مقاله، تحت نظر دکتر پرویز ناتل خانلری و دکتر ذبیحالله صفا، انتشارات امیرکبیر، چاپ هشتم، ۱۳۵۶، ص ۳۳٫
۶ – اسلامی ندوشن، محمدعلی: حقوق بشر در جهان سوم، انتشارات آرمان- انتشارات یزد، چاپ چهارم، ۱۳۷۲، ص.۱۷۵
نکته:
اشعار انتخابی از شاهنامهی فردوسی، تصحیح ژول مل، انتشارات عطار، چاپ اول، ۱۳۷۴ و در برخی موارد از نسخهی تصحیحشده توسّط استاد دکتر جلال الدّین کزّازی است.
دسته: