چمدانی پر از لباس ِ کثیف
می رود سمت ِ شهر بی اقوام
مبدأیی توی اوج دلتنگی
مقصدی بی تفاوت و بی نام
هیچ کس منتظر نبود و نیست
سر ِ ساعت به راه می افتی
«تو نگاهت به عشق آلوده ست»
گفته بودی، همیشه می گفتی
باز هم گریه های توی سفر
خلوتت توی این تجمّع ها
باز هم راه پر فراز و نشیب
باز هم حالت ِ تهوّع ها
باز وقتش رسیده دل بِکَنی
توی چشمانت اشک جمع شود
می روی تا دوباره برگردی-
– دوّم ِ تیر ماه سال ِ نود
توی دستت بلیت یک نفره
سر ِ جایت نشسته ای
هستی
سفرت را خلاصه /تر کرده –
– گریه های زنِ بغل دستی
عشق مثل فرار آدم ها
مثل یک کار ممکن است و محال
با نگاه تو هم شروع شود
آخرش می رسد به ترمینال
آخرش می رسد به جایی که
چمدانت پر از گناه شود
دوست داری دوباره برگردی
دوّم ِ تیرماه ِ سال ِ نود
دسته: شعر | نويسنده: admin
|