هم چهره های سلیم جودت
نویسنده: محمود نجم الدین
برگردان به فارسی: توران خندانی
——————————————————
معرفی نویسنده:
محمودنجم الدین نقاش و نویسنده ، سال ۱۹۸۱ در شهر کرکوک عراق متولد شده است . از سال ۱۹۹۷ به شکل جدی در زمینه نقاشی ذوق آزمایی کرده و بیش از یک دهه است که در داستان نویسی و نقد ادبی نیز فعال می باشد و تا کنون چند اثر مستقل از او در عراق از او منتشر شده است که یکی مجموعه داستان« هم چهره های سلیم جودت» است که داستان ترجمه شده زیر از این مجموعه است. این داستان کوتاه اولین اثر از این نویسنده است که به زبان فارسی ترجمه و منتشرمی شود.
پس از سه ماه تمرین، گروه اجرایی «مشکی» تصمیم گرفتند تاریخ ۲۰۱۰/۱۰/۲۹ اولین روز اجرای تئاترشان باشد. (نمایش صدای پای مرگ می آید.)بر خلاف نمایشهای کمدی عده ی بسیار کمی از مردم منتظر دیدن این نمایش بودند. نمایشهای تراژدی همیشه مخاطب کمی دارند و مردم این خطه دوستدار خنده و شوخی هستند به همین دلیل کارهایی از این قبیل، بیننده ی خاص خود را می طلبد. به هر حال (عرفان اشرف)کارگردان نمایش چند روز قبل از اجرا، خبر اجرای نمایش را به همه ی شبکه های تلویزیون، رادیو و روزنامه ها داده بود.
آن روز صبح زود قبل از شروع اجرای نمایش، مرگ برای انجام دادن کاری، سوار بر موتور سیکلتی کوچک به مقصد خود رسید و سر یکی از خیابانهای شهر با دستپاچه کردن یک راننده تاکسی، اجل یکی را رقم زد . اما این اجل است یا حادثه ای تلخ. آن روز صبح اگر (سلیم جودت) پای پیاده به سالن اجرای نمایش نمی رفت، شاید مرگش ۵۰ سال به تاخیر می افتاد. در این وقت مرگ به بالای سرم می آید و مرا مجبور به نوشتن این متن می کند.
« ساعت ۱۰ صبح روز ۲۹-۹-۲۰۱۰ لحظات پایانی زندگی سلیم جودت بود، هر جا که باشد باید مرگش نیز فرا برسد »
تماشاگران در سالن منتظر اجرای نمایش هستند ، عرفان اشرف پشت پرده مضطربانه درآمد و شد است و با چهره ای عبوس یکریز می گوید: « چرا نیومدی سلیم، آخه چرا؟ »
موبایل را از جیب اش درآورده و به سلیم زنگ می زند، ولی کسی جواب نمی دهد. عرفان با چهره ای برافروخته خطاب به هنرپیشه ها می گوید: «انگار نه انگار که بهش زنگ زدم.» در این هول و ولا از موبایل سلیم با عرفان تماس گرفته می شود :
ـ الو، سلام، شما با این شماره تماس گرفتی؟
ـ بلی، شماکی باشید؟ این گوشی سلیم است، پس خودش کجاست؟
– من افسر تجسس ام. حدود نیم ساعت قبل مطلع شدیم که فردی با یک تاکسی تصادف کرده و این گوشی داخل جیبش بوده.
ـ واقعاً، چطور ممکنه؟ حالا حالش چطوره؟ الان کجاست؟
– متاسفانه چند لحظه پیش همین که او را به بیمارستان رساندند، فوت کرد…
عرفان اشرف از شدت ناراحتی سراسیمه شده و مثل اینکه نقش بازی می کند، فریاد می کشد: سلیم مرد. از شدت فریاد او جمعیت شوکه می شوند و سالن نمایش به یکباره به هم می ریزد .
××××××××××××××××××××
بعد از مرگ سلیم جودت کارگردان به این فکر می افتد که دنبال کسی برود که شبیه سلیم جودت باشد. برایش واقعاً مهم بود شخصی را پیدا کند که چهره اش شبیه سلیم جودت باشد. یک هفته پس از مرگ سلیم جودت در نهایت ناامیدی و اندوه، یک روز مثل همیشه از خانه بیرون می رود، به این امید که کسی را شبیه سلیم پیدا کند. آن قدرتوی خیابان ها می گردد، آن قدر به چهره ی مردهای کوچه و خیابان خیره می ماند که خسته و دل زده می شود. با وزش نسیم خنکی، لرزشی در درونش حس می کند و ناامیدانه برای نوشیدن مشروب به یکی از میخانه های شهر روی می آورد، در گوشه ی تاریکی از میخانه می نشیند. هنوز شاگرد میخانه برای سفارش گرفتن پیدایش نشده که روی یکی از صندلی ها مردی را می بیند که کاملا شبیه سلیم جودت بود، با دیدن مرد خوشحال می شود .
وقتی شاگرد کافه جلوی اش سبز می شود تا سفارش اش را بگیرد؛ عرفان اشرف بدون آن که به او نگاه کند، گفت:
– دو قوطی آبجو و یه ربع ویسکی و کمی مزه برام بیار.
عرفان به جز مزه، نه چیزی نوشید ونه می خواست مست کند ،برای اینکه حواس اش به هم چهره ی سلیم باشد، نمی شد چیزی هم نخورد، پیوسته از مزه می چشید و به هم چهره ی سلیم چشم دوخته بود. صبرش به سرآمده و آرام و قرارش را بریده بود. هم چهره ی سلیم، مردی خوش رفتار و شوخ طبع بود و بر عکس سلیم جودت مشروب خوار قهاری بود . ساعت یازده شب شده بود ، هم چهره ی سلیم به همراه دوستانش در حال مستی از کافه بیرون رفتند و هر کدام راهی را گرفتند. عرفان دنبال هم چهره ی سلیم به راه افتاد . اینجا، آنجا ، خانه اش را نمی توانست پیدا کند. هر بار درخانه ای را می زد و صاحب خانه او را هل می داد و او به پشت نقش زمین می شد . عرفان همچنان پشت سرش بود، تا نزدیک صبح هم چهره ی سلیم مدام استفراغ می کرد و در حال چرت زدن و ناله کردن بود . چند قدم بر می داشت و به زمین می افتاد .نزدیک صبح کنار دیوار کوچه ای خوابش برد. عرفان هم بیست متر آن طرف تر به دیوار تکیه داد. در انتظار بیدار شدن او سیگار می کشید و از سرما به خود می لرزید. هم چهره ی سلیم انگار روی تشک پر قو خوابیده باشد، تا ساعت ۱۰ صبح خوابید. وقتی از خواب بیدار شد؛ عرفان پیش او رفت و سلام کرد. هم چهره ی سلیم با خواب آلودگی گفت:
– تو دیگه کی هستی؟ چی می خوای؟
ـ هیچی، دوست دارم کمکت کنم.
ـ مگه من چم شده تا تو کمکم کنی؟
ـ فعلا بلند شو بریم خونه.
ـ نمی رم خونه،چرا برم؟ خوبِ خوب خوابیدم.
ـ ببینم، کس و کاری نداری؟ کسی پی ات نمی آد؟
ـ به ه ه!کس و کار …..!
پس از آن روز عرفان اشرف بیشتر از یک ماه، از دور مراقب هم چهره ی سلیم جودت بود و می خواست در فرصتی مناسببه او بفهماند که چه کار مهمی با او دارد، اما آن فرصت پیش نمی آمد،چرا که او همیشه مست لایعقل بود .
هم چهره ی سلیم مردی ۳۳ ساله بود و همیشه در میخانه ها شبها را به روز می رساند. عرفان اشرف از اولین هم چهره ی سلیم مایوس شد. دوباره در بین چهره های کوچه و بازار می گشت تا سلیم جودت دیگری بیابد. این بار از طریق مجله ای، روزنامه نگاری ۳۱ ساله ای را یافت که در یکی از نشریات این شهر مقاله می نوشت.هم چهره ی دوم سلیم اسمش اسماعیل بود. به (اسماعیل همه فن حریف) مشهور بود و این لقب را به این دلیل بر او داده بودند که در اکثر روزنامه ها قلم می زد و نوشته هایش هر یک در موضوعی بود. گاه در مورد برق، گاه در مورد نفت و گاهی مقاله ای بلندبالا راجع به نقاشی می نوشت. عرفان اشرف به مدت دو هفته همه ی زورش را زد، اما کارگر نبود. اسماعیل همه فن حریف در طول دو هفته نتوانست متنی را حفظ کند و به همین خاطرعرفان او را به هنگام تمرین بیرون کرد.
چند روز بعد، در بازار مرغ فروشان مردی را می بیند که مرغ شامی در دست دارد و به دنبال خریدار می گردد. عرفان وقتی به طرف مرد می رفت چنین احساس کرد که با خود سلیم رو به رو شده است. آن مرد هم گمان کرد او خریدار است. با لهجه ای بازاری به او گفت : بیا جانم مرغ شامی دارم .
عرفان می گوید: قیمت مرغ هر چی باشه، من دو برابرش را می دم ، به شرطی که کاری را برام انجام دهی.
هم چهره ی سلیم هم مشتاقانه گفت:
– امر کن جانم.
ـ من عرفان اشرف و کارگردان تئاتر هستم و ازت می خوام برام نقش بازی کنی.
هم چهره سلیم با صدای بلند زد زیر خنده:
– خداییش فکر کردم مشتری هستی، خیلی جالبه، یعنی منو می بری تو تلویزیون.
ـ نه، نه این تئاتره و توی سالن نمایش داده می شه.
ـ چقدر گیرم می آد ؟
ـ هیچی، همه اش برای خدمت به هنر است.
هم چهره ی سلیم تا می توانست داد و فریاد کرد و عرفان خودش هم نفهمید که چطور فرار کرد.آخرین تلاش های عرفان در روزهای آخر پاییز بود. در یکی از پارک های شهر شخصی را شبیه سلیم جودت پیدا کرد. اسمش مراد سمیر بود که ۳۷ سال سن داشت. آن قدر شبیه سلیم جودت بود که انگار خو دسلیم جودت است که زنده شده. مراد آدم با سواد و فرهیخته و بیکار و علافی بود. مدام دنبال کار می گشت. اگر چه فارغ التحصیل دانشکده اقتصاد بود، ولی به ادبیات و فلسفه علاقه مند بود. این همان کسی بود که عرفان به دنبالش بود . کاملاً شبیه سلیم جودت بود . تنها یک عینک لازم دارد تا خود سلیم جودت شود.
مراد سمیرمی باید در مدت بسیار کوتاهی؛ نه تنها متن هایی که مربوط به او بودند؛ حفظ می کرد، بلکه همه ی نمایشنامه را می باید از بر می کرد، طوری رفتار می کرد که در شان یک هنرپیشه ی حرفه ای جهان تئاتر بود.
پس از چند ماه تمرین و آماده سازی ، ساعت ۱۰ صبح ۵/۱/۲۰۱۱ پرده کنار می رود و بازیگران روی صحنه ظاهر می شوند. آنهایی که تنها برای یک بار تماشاچی اجرای گروه نمایشی« مشکی» بودند، با دیدن مراد سمیر متعجب شده بودند؛ مثل اینکه سلیم جودت از آن سوی مرگ برگشته باشد.
××××××××××××××××××××××××××
بازیگران:
مراد سمیر به جای سلیم جودت که نقش حکیم خیالی را بازی می کند و می باید که جان دختر پادشاه را نجات دهد.
دختر پادشاه
پادشاه
حکیم خیال
دکتر رقیب حکیم است
مرگ
××××××××××××××××××××××××××
پرده اول
حکیم خیال خطاب به پادشاه :
ـ قربان اجازه بدید که من مرگ را فریب بدم و جان تنها دخترتان را نجات دهم. می تونم در وهم و خیال هم چهره ی دخترتان را خلق کنم و مرگ را بفریبم.
دکتر: قربان، شما مرد متمدن و فرزانه ای هستید، این مرد نه حکیم و نه پزشک است. ساحری بیش نیست. شما چطور حرف های بی اساس او را باور می کنید؟
ساحر: تو قصاب هستی، نه پزشک. تو حتی نمی توانی مشکل خودت را حل کنی. قربان خواهش می ک نمبه حرفهایش اعتنایی نکنید، این همان دکتری است که در هنگام جنگ زخمی ها را نمی توانست مداوا کند و آنها را می کشت. به شما اطمینان می دهم که قدرت عصای موسی در دستان من است تا جلوی مرگ را بگیرم.
پادشاه : چی می گید؟ برید کنار، از من دور شید به خاطر رقابت بین خودتان، دخترم را فراموش کرده اید.
خدایا خودت کمکم کن بین معجزه و عقل راه نجاتی برای دخترم …..
دختر پادشاه : آه …! آه…! پدر درد داره منو می کشه، لطفاً به دادم برس.
مرگ در لباسی سفید با چهره ای هولناک به سمت دختر پادشاه می رود و می گوید:
اشهدت را بخوان دختر پادشاه ، چون آخرین لحظات عمرت است ….
حکیم خیال در این لحظه فریاد می زند و می گوید: ای افسانه ی بزرگ! ای معجزه! به یاری ام بشتاب.
در این هنگام حکیم خیال اولین جادویش را انجام می دهد و پارچه ی سیاهش را از جیب بیرون می کشد و با یک بار تکان دختری را با جادو خلق می کند، دختری که شبیه دختر پادشاه است، کاملا شبیه اوست.
با ترفند حکیم خیال، مرگ دچار سردرگمی می شود، شخصیت مرگ آن قدر عصبانی می شود که می خواهد حکیم خیال را خفه کند، اما نه، او نمی تواند این کار را بکند، چون نمی تواند دستور مرگ را صادر کند و فقط یک اجرا کننده است.
مرگ: خدایا کمکم کن، نیرویی جادویی به من عطا کن تا بتوانم صیدی راکه خواسته بودی برایت به دام اندازم.
پادشاه : خواهش میکنم این کار را نکن. وجب به وجب این کشور را در مقابل رهایی دخترم به تو می دهم.
دکتر:سرورم، چاره ی این کار آمپولی ست که در دستم است، نه جادو و جمبل…
((در آن هنگام که پزشک به سمت دختر پادشاه قدم بر می داشت، مرگ در کنار دختر پادشاه و هم چهره ی جادویی اش ایستاده بود تا دختر واقعی را بیابد، حکیم خیال روی صندلی نشسته بود ودر حالی که سیگارمی کشید رو به تماشاچیان داخل سالن می گفت:ببینید چگونه آنها را فریب داده ام، نه مرگ و نه دکتر نمی توانند دختر واقعی را پیدا کنند. پادشاه به پای مرگ افتاده بود و التماسش می کرد.))
در آن موقع و در آن لحظات سلیم جودت، پس از گذشت چند ماه از مرگش در یک آن به روی سن دیده شد، لباس خاکستری رنگی به تن داشت، درست مانند همان روزی که مرگ در یکی از خیابان های شهر سر راهاش سبز شد. با آمدن سلیم جود،ت اولین کسی که مات و متحیر شده ماند، مراد سمیر بود، با دیدن سلیم جودت رنگ از رخسارش پرید و فریاد می زد: آینه ای برام بیارید….
مرگ و دختر پادشاه و پادشاه و دکتر و عرفان اشرف و همه تماشاچیان داخل سالن هاج و واج مانده بودند. در آن لحظه سلیم جودت گلوی دختر پادشاه را با دستانش فشرد. اینجا بود که فضای سالن نمایش به یکباره به هم ریخت و فریاد و هیاهو برپا شد. عده ای از شدت ترس به طرف در سالن فرار کردند و بعضی ها هم زیر صندلی ها پنهان می شدند. ظاهر شدن سلیم جودت دو دقیقه بیشتر طول نکشید و بعد از دو دقیقه هم از نظر ناپدید شد. دختر پادشاه روی زمین بی هوش افتاده بود. عرفان اشرف فریاد کشید:« تافگه مرد ». پس از این حرف او اوضاع کاملا به هم ریخت. یکی داد زد: «دختر پادشاه مرد». کسی دیگر می گفت:« تافگه مرد ». « نه نمرده، بیهوش شده ». « مُرد، تافگه مرد». « دختر پادشاه مرد ».
دسته: