عنوان :
دیدگانم از تو لبریز اند
هیوا قادر
(شعر معاصر کردستان عراق)
مقدمه و برگردان فارسی: بابک صحرانورد
___________________________________________
هیوا قادر،شاعر، رمان نویس و مترجم نامدارکرد، متولّد سال ۱۹۶۶ سلیمانیه است. تاکنون چند رمان با نام های : (سفرنامه)، (کودکی روی ماه است)، (بوی شراب از نفس هایم هویداست) و مجموعه شعرهای (سیب سرخ) و (معشوق در باغ) از او منتشر شده و در زمینه ترجمه نیز بیش از هشت اثر ادبی از سوئدی به زبان کردی برگردانده است .
هیوا قادر از هم نسلان شاعرانی، چون: دلاور قره داغی ، بختیار علی، برزان هستیار و نزند بگیخانی است . این روشنفکر چند سالی را در کشور سوئد بسر برد، امّا دوباره به زادگاهش بازگشت و هم اکنون سردبیر ماهنامه معتبر(ادب سه ردم) است که یکی از ماهنامه های معتبر ادبی عراق است و همچنان در زمینه ی آفرینش و سرودن فعّال و پویاست . یکی از شاخصه های شعری او رنج و حرمان انسان امروزی است که سرگشته فصل ها، مکان ها و زمان ها را درمی نورد تا به قلبی انسانی در این زمانه ی پرتلاطم و بی نام و نشان تکیه کند. کلام بی واسطه و آرام او درعین نجابت و سیالیت، تابلوهایی مجرّد از انسان معاصر ساخته که تشخّصی خاص به سروده هایش بخشیده است. انسانی که در جستجوی مأمنی از دست رفته،کوره راه ها و لایه های تو در توی این جهان رازآمیز را می کاود تا شاید در پس آن جواب پرسش های هستی شناسانه خود را بیابد و به کنه آنچه در پی اش روان شده، برسد. در این مجال یکی از شعرهای او را که نخستین بار است از کردی برگردانده شده، می خوانیم.
من آنجا نیستم
اما دیدگانم از تو لبریزند
و من چون درخت توتی که گنجشککان در تن اش
جا خوش کرده اند
پریشانم .
برای آنکه آنجا باشم
برای آنکه با تو باشم
به یکباره قلبم را در لانه ی مورچگان جا می نهم
با آب روانی، رؤیایم را غسل می دهم
که تو پیشتر، تن ات را در آن آب کشیده ای.
من آنجا نیستم
مادام که تو آنجا تنهایی.
من از تو سرریزم
امّا تو نیستی
نیستی تا ببینی از تو چقدر نابینایم
نابینا از شوق دیِدار ندیدنت .
از رنج عقل،
گسسته ام زنجیرها را
نفرین به تو عقلانیت
نفرین به تو
چرا تا ابدالزّمان تنها برای تو
نگاهدار این قلب رنجورم باشم
امّا تنها به خاطر تو.
برای آنکه آنجا باشم
در پگاه زود هنگامی
چون جوی آب، به جستجویت روان می شوم
هر چه از پوسیدن چراغ به جا مانده
از دل تاریک شامگاه بیرون می کشم .
شبانگاه
چون گل سرخی
با خرگوش های سپید به دشتها روان می شوم
برای آنکه آنجا با تو باشم
می باید که از مه سنگین سینه ام بیرون بخزم
بر روی خیالات آب شده ام
به راه افتم
با خاکستر سرد پیکرم همراه شوم ،
خود را به گِل، اندوده می کنم
و سپاهی از گل ناز ناز را به دنبال خود روانه می کنم
بایدکه خود را با اشغال تو به تاراج برم.
من آنجایم و تو از دیدگانم سرریزی
من اینجایم و تو از دیدگانم سرشاری
من ، نه آنجا
نه اینجا
و نه هیچ جایم،
اما تو هم آنجا
و هم اینجا
و هم، همه جاهایی.
گناه من نیست که همه جا از نگاهم خلق می شود
امّا تو معصیت باری که از دیدگانت بیرونم می رانی.
تو می گویی: اینجا نیستی
تو اینجا نیستی
ببین که نیستی ؟
من آنجایم
چرا که پیری من آنجاست.
من آنجایم
قلبم بر شاخه های درختان، پر پر می زند
روحم در میان رنگ رنگ گل ها، خاکستر می شود
و دستم چون دم ماهی های حوض آبی نفس هایم
به خود می لرزند.
من آنجایم !
چرا که کودکی هایم آنجاست !
ای معصیت و مصیبت ،
من آنجایم.
من آنجایم .
دسته: