برگه‌ها

نوامبر 2024
ش ی د س چ پ ج
 1
2345678
9101112131415
16171819202122
23242526272829
30  
 
No Image
خوش آمديد!
کالبدرستگار / شاپور احمدی پيوند ثابت

ای رستخیز ناگهان ……….

مولوی
_________________

چنانچه افتد و خود دانی روزنه‌ها همه‌ ریخته بودند. رنگ‌وبوی درختان و تکّه‌های آسمان و نور سیاهی که گاهی خود را تا کناره‌های تنه‌ام می‌کشاند، بیشتر به خمیری کُشته می‌مانست. در آن روزگار نکبتی که هر چیزی را نمی‌شد به جا آورد و هر سمت و سویی را نمی‌شد باور کرد و خشکسالی و دروغ بود .
ناگهان هیس‌هیس نسیمی خسته آمد که بر پولک هایی گم سریده بود. دُم پریزادی دریایی سنگ های جلبک‌اندود قهوه‌ای را خراشید. بال چلچله‌ای سفید خزید که سال ها‌سال بعد خال و داغش را در هیئت گلی سرخ و بارانی بر تکّه‌تکّه‌های درمانده و بیکار وجودم ، در رؤیا و هشیاری تماشا می‌کنم ؛ بدون آن که بر دری که هنوز آن را کاملاً درز نگرفته بودند، تلنگر بزنند(مطمئن نیستم که در بسته بود. شاید همراهی داشت) ، با اندامی که بوی چوب های سرگردانی می‌دادکه رودهای بی‌نام با خود می‌گرداندند، گستاخ جلو آمد. صورتی تکیده با شیارهایی ژرف و دست هایی کشیده . شاید گیسوانش را تازه قیچی کرده بودند ، اما نمی‌شد فهمید زن یا پسر است. جمله‌اش را زمزمه کرد. اندکی به شانه‌ی چپ خود کج شد و چیزی گفت. گویی با کسی دیگر بود که هیچکس نبود:  ” همین بود؟ ” و با خشنودی و دل و جانی سوخته جلوتر آمد. همه چیز را می‌دانست. خیلی چیزها را پشت سر گذاشته بود. پروردگارا! ایمان آوردم هر واژه‌ای که از آن پس می‌پرداختم، به نام او بود. هولکی تکّه‌تکّه‌های پس‌مانده بر سروکول خود را می‌تکانید ؛ گرچه امید زیادی نداشت که سبک شود ، اما گاه‌گاه سرش را زیر می‌انداخت و بیخود لبخند می‌زد.
همه‌اش جسم بود ، جسمی دل‌انگیز که از پیش ناگزیرم می‌کرد همه چیز را به حال خودش رها کنم: شعرهایی که گاه‌گدار بر کاغذ می‌سپردم و جیغی که صخره‌ای یکّه را می‌خراشید و آن دقیقه‌ی نابهنگام که جهان از سکوت نیمکتی دست‌پاچه می‌شد. ناگهان از میان زههای سرخوش گیسوان خود ، هاج وواج بیرون آمد تا نشانی را درست دریابد: کالبدی هاج‌وواج بر نیمکتی در کهکشان راه شیری. به خود آمد. دریغ است ایران که ویران شود. دریغ است ایران که ویران شود. دریغ است ایران که ویران شود. خوب آموخته بود. در شهرهای افراسیاب تا آخرین رمقش بازیگوشی ‌می‌کرد.
نیم‌رخش را بر همخونگان کیخسرو خوب خنک کرده بود و بارها در بیشه‌های ایرانشهر گم شده بود. در هزار و یک نقطه‌ی زمان شاهنامه را خوانده بود و انگار هیچ نخوانده بود. سراسیمه و دلخور در راهی شیری تکّه‌لاشه‌های پوسیده‌ی پرندگانی که هرگز به زنده‌رود نرسیده بودند، براده‌های جنگ‌افزارهایی که بر آنها دخیل بسته‌اند و خاک‌وخل کشورهایی که در طی سده‌ها بر باد رفته بودند، همه را با سربلندی نگاه کرد. آن گاه شروع کرد گزارش ها و یادگارهایی را از سر گذراند که بارها با شیفتگی خوانده بود: خنیاگری در ایران مری بویس، کنگ دژ و سیاوشگرد مهرداد بهار، کیانیان کریستن‌سن. اکنون سر از پا نمی‌شناخت. چشم هایش را بست. گونه‌اش را به سنگ های جلبک‌اندودی مالید که سال ها پیش سُم ستوران اجنبی بر آنها سابیده بود. به چهره‌ی ارغوانی خود، کورکورانه رسید. برای همین بود که جاهایی از بدنش ، آشکارا بیشتر همجنس خاک می‌نمود تا گوشت و خون. سال ها بر بالین چوپان ها و فرشته‌هایی دراز کشیده بود که در سینه‌ی فراخ و سنگین خود ننه‌جانشان شوخی هایی بی‌سروته ، اما راست برای چشم های بی‌خواب آنها که ابدیّت را می‌پاییدند، جور کرده بودند. از همان روزها، پیش از آن که به اقلیم ما پا نهد (و مرا پیر خود بخوانَد)، از چشمه و آفتابی که کیخسرو را پناه داده بودند، سیر نمی‌شد.
به سختی در قالبی زنانه می‌گنجید. گاهی هر دو به نظر می‌آمد: هم زن هم مرد. نمی دانم اگر روزی هیچ کدام باشد، سرانجام چه خواهم بود؟
 می‌گوید: ” بخت یاری‌ام کرد. نخستین بار زمزمه‌ا‌ی خوش را از جوی های آذرخش (که پاهایم را تویشان می‌زدم) شنیده بودم. من بیکار نبودم. خیلی از کارهای شما را یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، دیشب که بارون اومد و دیوان زنان را به پهلوی برگرداندم و سینه‌هایم می‌خشکیدند. له‌له می‌زدم. هیچ کس نبودم. بعدازظهرها را نشان کرده بودم. لکّه‌های دادائیستی تازه را بر سینه‌ی دیوار با دهان چاک می‌پرستیدم. آه خدایا، مادیانی آتشین در نیزاری می‌خرامید. زانوان کوچکم بر سکوی لبریخته به هم می‌سابیدند تا کاروان سفیدی از کولیان بی‌بندوبار از زیر آسمان بگذرند. هیچ کس به چشم هایم نمی‌گریست، هیچ کس استاد. ذره‌های سوزنی بعدازظهر یواش‌یواش بر شانه‌هایم قبایی ژنده می‌شدند و در پناه آن نیمکت های کج‌وکوله‌ای را حس می‌کردم که هر پسین بروبچه‌های نوقالب به پایشان در غبار شهرستانی شورشی با ذهن و استخوان یکدیگر ور می‌رفتند، هر پسینگاه استاد.”
زنی گیسوان خود را به نیمروز سپرد تا خروسی پکر پوسته‌ی قیلوله را از دوروبر خود بترکاند. آن گاه ازدوردست ها سوتی سرید در خون منتظر زنی: شهبازی سفید.
گرچه به‌راستی هیچ شبی با ما نبود، همه چیز را می‌دانست. سنگ های مهربان و زیبایی که دور از رودخانه کنار جادّه می‌پلاسیدند، قدمگاهایی که در میان سدرهای نر و کوه هایی به دردمندی استخوان هایمان گم شده بودند، همه را بوییده بود و به پیشانی سابیده بود. رگه‌های تابان چشمه و بیشه و خاکبازی ستارگان که گاهی سنگ و استخوان ها را بر می‌افروختند، همه را به‌درستی بلد بود.
 نگران ، اما گستاخ به آن چه سال هاسال به جان و تن زبون خود مالیده بودم، سربزنگاه با گیسوان تکه ‌تکه و خاکی پیش از آن که آخرین دریچه‌های چولیده‌ پیشاپیش دیدگانمان قفل شوند، هنگامی که کورکورانه به سدِ مرده‌ی آسمان و زمانی بیگانه سر می‌سودیم و نیم‌رخمان به هیچ کجا بند نمی‌شد، ناگاه همچنان مهمانی که هیچ وقت آماده نبود و یا اصلاً خود نبود، ناباورانه ،اما استوار به آستانه رسید، کالبدی ناب.
 جا خالی کردیم پنج شش روزی که میرنوروز را بر دوش می‌بردند. در خاکستر و سرب و سایه سریدیم. تکّه‌های چارچوبی را گراندیم که هنوز سایه‌اش بارمان بود. با نم رخسارمان، غبار سرخ برج های فراموشی را سرشتیم. جیک نزدیم. بی‌پروا و استادانه تاج سوزناک را به تن کشیدیم. و روشنایی آغاز شد. آغلی بود بی‌دروپیکر و آسمانی.
بازیگوشی کردیم. چارشنبه شبی در فراموشخانه‌ای فروزان می‌تاختیم. باغچه را له می‌کردیم. خاکستر سرابی بی‌پرده بر کالبد بیمناکمان می‌ترواید. در سایه‌ی زرین سنگ هایی نشستیم که نوبتی تنه را بعدازظهرها به دیگران می‌سپردند: سوتک ها، پسربچه‌های بی‌سروپا، کفترهای کت‌ بسته‌ای که جَنگ ظهر ناگهان در سطل های فلزی می‌باریدند.
کور و کر و گنگ مرز خاکی را آسوده به هم می‌ریختیم و هیکل تابناک یکدیگر را بر سکّوها ، سکّه‌های سیاهمان می‌ستودیم. آوخ !

با چشم های وارونه در خانه‌ی برزخ

چراغ های صدپر بهشت را

زیر بریدگی های آسمان می‌بوییدم.

دیر یا زود اکنون را به یاد خواهم آورد.

______________

شاپور احمدی

تولّد : مسجد سلیمان ، ۳۰ شهریور۱۳۴۱ ش .

دسته: شعر | نويسنده: admin


نظرات بینندگان:
پریسا یوسفی گفته:

سلام دایی جان واقعا شعرهای زیبایی هستن
من به شما افتخار میکنم

فاطمه اميني نصر گفته:

سلام اقای احمدی،شعرهاتون بسیار دل انگیز است

B3HnO0D.M گفته:

فوق العاده بود
.
.
.
.
.
.
مثل همیشه عالی …

 

No Image
No Image No Image No Image
 
 
 

انتشارات شهنا

انتشارات شهنا
1
No Image No Image