سهام الشّعشاع در شهر سویدای سوریه متولّد شده و در رشته ی ادبیات عرب تحصیل کرده است. کتاب نخستش “انگار هرگز نبوده ام “، درهمان سال انتشارش، جایزه ی پرفروش ترین کتاب در نمایشگاه کتاب بیروت را به خود اختصاص داد.او همچنین ترانه سرایی می کند و بسیاری از ترانه هایش توسّط خوانندگان عرب خوانده شده است.
فی مدى رجلٍ ضبابْ
ما قادنی أحدٌ إلیکْ
وحدَها الطرقاتُ دلَّتنی علیکْ
و لأننی …تُفضی الحیاهُ إلى فصولی
عشَّبتُشوکَ قیامتی
و أفقتُ من وهمی
لِیُدْرِکَنی سبیلی
فإذا المدائنُ غیَّرَتْنی
أرسلت ظلّی بدیلی
عمرٌ مضى
و أنا أکثِّرُ ذکریاتی
کی أردَّ زهورَ عمری من متاهات الذبولِ
و جعلت موتَکَ معبراً
لتغادر الدنیا خیولی
فیما سهامُ العاشقاتِ وساوسٌ
ینأى بأکثرها قلیلی
لم أقترف جرماً لتنکرنی المرایا
أو تمازج فی الهوى عرضی بطولی
و مواسمُ العشقِ العتیقه أطلقت مجرى انقسامی
کی تضاعفنی سهولی
و أدق باب الله فی أقصى ذهولی
علی أشکِّلُ جنَّتی و تصیر للمعنى دلیلی
ما کنتُ من حمِّلتُ إرثَ الأرضِ فی أعلى القبابْ
لکننی …ضیعتُ عمری فی مدى رجل ضبابْ
و نسیت کیف أعودُ من زمنِ الغیابْ
ما من ربیع ینهرُ الأحلامَ صوبَ طفولتی
أو شمسِ صیفٍ
توقدُ القبلاتِ فی شفهِ الشبابْ
و أنا رهینهُ وحشتی تغلی الحرائقُ تحتَ جلدی
کلُ أحلامی سرابْ
//لم أنتبه یوماً لزیتِ خطیئتی
و أنا أسرِّبُ من شقوق الروح آمال الجسد
و أخوضُ حرباً ضدَّ إحساسی الولدْ
لکأننی …صلواتُ من ضاقتْ بهم مدنُ الهوى
و جراحُ من جُبِلَتْ بوردِ رحیلهم کفُّ البلدْ
و أنا التی …أمسیتُ نذرَ خلاصنا
بصلاهِ جمعتنا و أجراس الأحدْ.
در امتداد مردی شبیه مه
مرا کسی به سویت نیاورد
فقط راه ها به تو رساندند مرا
چرا که زندگی به فصل ها منتهی می شود
و من خارهای روز قیامتم را رویانده و
از وهم و خیال خویش به هوش آمده ام
تا راهم مرا دریابد.
وقتی که شهرها مرا عوض کردند
سایه ام را به جایم نشاندند
روزگار گذشت…
خاطراتم را تلنبار می کنم
تا گلهای عمر را از بیراهه های پژمرده بگذرانم
و از مرگ تو گذرگاهی بسازم
باشد که دنیا اسب های سپاهم را بدان سو بفریبد.
آنجا که زنان عاشق وسوسه هایشان تیرآسا پرتاب میشود
اندکِ من فراوانی آنها را دور خواهد کرد.
گناهی نکرده ام که آینه ها نادیده ام بگیرند
ابعادم با عشق آمیخته می شود
و داغ عشق های باستانی راه را برای ذره ذره شدنم باز کرده
تا مرا بیفزاید
از من سرزمین ها خلق کند.
من در دورترین فراموشی خویش آستان خدا را در می زنم
تا بهشتم را تصویر کنم و تو راهنمای من برای معنا هستی.
من آن نیستم که میراث زمین را در بلندترین گنبدها به دوش کشیده
اما عمرم را در امتداد مردی مه آلود به باد دادم
و اینک از یاد برده ام چگونه از روزگاران غیاب به خود بازگردم
دریغ از بهاری که رویاها را بر سر کودکی ام فروبارد
یا خورشید تابستانه ای
که بوسه ها را بر لبان جوانی شعله ور کند
من مدیون هراس خویشم که آتش ها را زیر پوستم به اغراق می رساند
رویاهایم همه سرابند
و هرگز پشیمان نشدم
از اینکه عصاره ی خطاهایم را
از میان تَرَک های روح بر آرزوهای جسم بریزم.
و در نبردی علیه طفل احساس خویش فرومی روم
که گویا من
دعاهای آن کسانم
که شهرهای عشق برایشان تنگنا شده
و زخم های آن کسانم
که هنگامه ی کوچیدنشان را شهر
به شکل دستی برای خراج گرفتن درآمده
من همانم که نذر آزادی مان شده ام
در نمازهای جماعت و ناقوس های یگانه.
دسته: