شعری از علی جهانگیری |
|
رفته بودی سراغ قوهایت
دریاچه را نشانشان بدهی
قوهایت گم شده بودند در برف و باد
ناخن هایت را تا کجاها می جویدی
و در باقیمانده ی دست هایت دو بال سپید
و صدای ریزش آب را تتو کرده بودی
نذر کرده بودی هزار سال ،
یک پرِ برف را به سر در خانه بیاویزی
قوهایت برگردند برگردند برگردند ،
به دریاچه ای که
در تو رها شده است
دسته: شعر | نويسنده: admin
|
|
|