یک
نمیخواهم بگویم
سرگردان میان تاریکی ماندن
آدم را تا کجا میبرد
دستگیرهها را چرخانــدن
دانستن این که در حال حاضر
با درهای قفلشده روبهرویی
و کسی به پیشوازت نمیآید
که بگوید:
– دیر کردهای!
نمیخواهم بگویم
به فرض آن که ورودی هم باشد
اشیای بیگانه
صدای پا
نور چراغ قوه
یا هر چه تو بگویی
با فریاد:
– غریبه گورت را گم کن!
برمیگرداندم میان تاریکی
خیال کن
از ترس غرق شدن در تنهاییست
که به چند نقطهی روشن چسبیدهام
خیال کن
خودم را گول میزنم
و پشتام به شال نبافتهای که دورم پیچیده گرم است.
دو
چراغی میآویزم در شعر
تا به صدای زنبق بتابد و خندهی یاس
کوتولهها میان سطور میدوند
و چراغ را خاموش میکنند
باید قافیه را باخته باشم
اما مینویسم: سبد
و خاطرهی دستهایت
سیبی برایم کنار میگذارد
آستینهایم را بالا زدهام
روی طناب امروز
تجربههای سپید و سیاه بلاتکلیفاند
بر حاشیهی دفتر
شبحی گلویش را تر میکند
انگار آمده است
برای جهان خطابه بخواند
طوری پا روی پا انداخته
گویی تمام واژهها چیزی به او بدهکارند
و چنان بند بند شعرم را برانداز میکند
که خواسته باشد سطرها
در بند نگاهش بشکنند
مردگان
ازخنده ریسه میروند
برآب.
دسته: