عنوان مقاله :
بازروایت”تو” و “معنا”در«میناهای وحشی»/اسدالله شکرانه
شعر ازسویه ای عام و بدیهی، زبان میانجی سامانه ی ذهنی شاعر با سامانه ی ادراک، فهم ودریافت های آنی دیگران است، امّا ازسویهی هستی شناسی، شعر میانجی سامانه ی دریافتی شاعر از جهان بیرونی، درونی کردن آن به واسطه ادراک واحساس و بازتاب آن در گزاره ها است. شاعر در اتّفاقی درونی، براساس دانش و بینش پیشینی، خاطره های ازلی و حضورهای درزمانی در جهان واژگان ومفاهیم، نمی تواند جهان را بی میانجی اتّفاق شاعرانه صورت بندی کند. جهان با ذهنیت شکل گرفته در جان شاعر، دراتّفاقی زبانی، صورتی شاعرانه پیدا می کند که بانشانه ها عینیت می یابد و درتفسیر وتأویل نشانه ها ، سامانه ای از عینیت های متعدّد را صورت بندی می کند. شعر به این روایت، مانند آینه ای است که دیگری خودرا درآن می بیند و با ادراک، احساس و لذّت، امتداد می دهد؛ نقطه ای است که خط می شود وخطّی که به صورت های عاطفی و شکل های منظّم ونامنظّم هندسه های مفهومی در ذهن وزبان ها ادامه می یابد و جغرافیای رابطه ها را تعریف می کند.
رابطه ی شاعر با کنش های ذهنی در لحظه های بحرانی، کشف وتعبیر و تعریف های تازه از اشیای پیرامونی تا حضورهای وهمی درخیال های اکنونی است. جغرافیایی است که مرزهای مستقیم یا هندسی منظّمی ندارد. باریکه های نور در شیار ذهن، خطّ مرزی آن است و فرورفتگی های عاطفی، درّه های پرشیب آن. فرازی اگر هست؛ قد کشیدن خیال است به قلّه های دور تا قاف یا آسمانی با ابرهای وهمناک و صورت های کهکشانی به اسطوره ای یا آرزویی یا تمنّایی … جان بخشی به ماه یا خورشید تا زهره ومریخ ومشتری… مرزهای زمینی جغرافیای ذهن شاعر به کوهساری می رسد یا شیب درّه ای … به باغی وجویباری، امّا در تقاطع های اتّفاقات ذهنی و حادثه های عاطفی، شاعر با مروری گزاره مانند از دریافت ها ومعناها ، فهم ها و گفتن ها، گفتگوهایی ضمنی با خود و دیگری با قاعده های مسلّط قدرت بر زندگی ، جغرافیای خودش را دارد؛ جغرافیایی کوبیسم وار که در بومی منظّم قرار دارد و قطعاتش جابه جا در چشم می آید که درسطح ، بُعد وارتفاع اغراق نمایی شده است؛ حجمی از تصاویر با پس زمینه هایی ازخط خطی های کودکانه ای که در فهم بزرگسالی ، سلّاخی شده است .
مجموعه های شعر، آینه های دردار دولنگه ای هستند که در هرلنگه ی آن، ترکیبی دوتایی ازشاعر و جهان شاعرانگی دیده می شود و درکنشی جابه جایی، یکی، دیگری را می بیند ودیگری دیده های اورا بازشناسی می کند . جهان در مجموعه ها ی شعرسیّال است. تن به یکی های «زمانی، مکانی ، تاریخی » و « معنایی ، تعبیری و تفسیری » نمی دهد و درچند گونگی ، لایه لایه می گردد، زیرا آفرینش گر این جهان، نمی تواند ثابت باشد وتنها دریک لنگه ی این آینه حضورداشته باشد. گاهی با یکی می ماند و گاه درهیبتی متفاوت در دیگری حضورمی یابد. در لنگه ی یکی های «زمانی، مکانی وتاریخی » این سیّالیت مکانی، حضور شاعر است که خاصیّتی فرازمانی دارد. هر آنچه که درسیّالیت زمانی اتّفاق می افتد، تقابلی از مانایی وپویایی تاریخی نیز بروز می کند و درسیالیت تاریخی جابه جا می شود… اسطوره وار در زمان حال قدم می زند تا شاعر به دیروز باز گردد، امّا درلنگه ی دیگر« معنا ، تعبیر و تأویل » شاعر، غیبتی جادوانه دارد. غایبی است که با جادوی چینش کلمات و صورت بندی مفاهیم و سیّال کردن دریافت های حسّی، حاضر است و نجواگونه درگوش دیگری با موسیقی و لحن و آهنگ واژه ها ، زمزمه می کند… با نشانه ها ، معناها را به ذهن دیگری می کشاند و باترکیب نشانه ومعنا و حس آفرینی ، خوانش سه گانه ی معنا ، تعبیر وتفسیر را درلنگه ی حضور خواننده عینیت می بخشد. این هردولنگه امّا، در نمای بیرونی ، فقط یک آینه اند؛ آینه ای که شاعر و دیگری وجهان هایی دیگر حضوردارند. تماشای سه گانه ی «شاعر ، دیگری و جهان های دیگر » از نمای نزدیک ، اتّفاقی ترکیبی است. زبان، شاعر ومخاطب دراین نمای نزدیک باهم دیده می شوند .
«میناهای وحشی» مجموعه شعر خانم فاطمه محسن زاده ، همان اتّفاق ترکیبی ، شاعر و جهان شاعرانگی است . در این مجموعه، زبان، شاعر ومخاطب درنمای نزدیکی از صورت بندی خیال در « میناهای وحشی» درردیف کلمات و کشف وشهودهای تازه ازاشیا ، شیء شدگی خاطره ها و حضورهای درزمانی کنار حادثه ها ، باهم دیده می شوند و برای هم روایت هایی دوسویه دارند. «من » خودش را آن گونه که هست در لنگه ای ازآینه نمودارمی کند و از «تو » می گوید. ترکیبی از دولنگه ی یک آینه که شاعرومخاطب ، با هم درلنگه های «زمانی ، مکانی ، تاریخی » و « معنا، تعبیر ، تفسیر» حضوری سیّال وجابه جا گون دارند، امّا درسایه های روشن وتاریک آینه دولنگه آنها ، آبستن ابرهای هولناک خیال و شعور، وهم وتردید ، فریاد وزمزمه اند و وحشتی وحشی ورام ناشدنی دارند؛ اتّفاقی که باروان خوانی وحشت ها ، روان جهان شاعر بازنمایی می شود .
هشتادوپنج شعرکوتاه مجموعه شعرمیناهای وحشی فاطمه محسن زاده ،حضوراین هشتادوپنج وحشت است. شاعر می خواهد میناهای وحشی ذهنش را اهلی کند تا رفاقتی کرده باشدبا جهانی که اهلی شدن حسرتی در خواب های واژگان است . اگر باور این باشد که شعر یک خواب شاعرانه در بیداری شاعر است، جهان وحشت های مجموعه شعر میناهای وحشی ، ازآن شهرزاد روایتگرشب های وحشتی است که درمسیر های هزارتوی واژگان خواب زده ، درجستجوی اهلی کردن واژگان است .«روباه گفت : ” باید خیلی خیلی حوصله کنی . اولش کمی دورتر از من به این شکل ، لای علف ها می نشینی ، من زیرچشمی نگاهت می کنم و تو لام تا کام هیچی نمی گویی – چون کلمات سر چشمه ی سوء تفاهم ها هستند ـ عوضش می توانی هر روز یک خرده نزدیک تر بنشینی ».
جهان وحشت در میناهای وحشی
درمجموعه شعرمیناهای وحشی ، وحشت با هفت گانه ی «من، تو، زن، اسطوره ،زمان، طبیعت و معنا » عجین شده است که در چینشی ازکلمات با تصاویری مفهومی ، وحشت ها ، کوتاه، امّا هراسناک، بازآفرینی می شود . این بازآفرینی ، ضرباهنگی همسو با آشنایی زدایی های واژگانی ، مفهومی و گزاره هایی دارد که شاعر با آنها هولناک ترین ضربات را برذهن وجان مخاطب واردمی کند تا او نیز وحشت زده ، هبوط معناها ، اشیا ، گمشدگی های ذهنی را بازشناسی کند و حافظه ی عاطفی اش ازسکون های روزمرگی خالی شود. زمان گذشته پوست بیندازد وپیشاروی او، جهانی وحشی و گاهی طنزآلود، قدعلم کند؛ جهانی که میناهایش ، وحشی اند و با درک هجوم ، فریاد می کشند یا سربرشانه ی سنگ می گذارند .
پیش از حضور در این جغرافیای وحشت دو نکته گفتنی است :
الف : عنوان مجموعه ، آغازوحشتی زیبایی شناسانه است .
اگر توماس آکویناس در ابتدای نگاه زیبایی شناسانه به متون، سه شرط برای زیبایی برشمرد و زیبابودن را در کامل بودن، هماهنگ ومتناسب بودن، وضوح وروشنی دانست، فاطمه محسن زاده در چینشی چندلایه ازمفهوم واژه ی «مینا» ، وحشی بودن را سرآغاز درک زیبایی شناسی مجموعه شعرخویش، می داند. «زیبایی در اهلی شدن نیست» کلیدواژه شاعر با قصدی فروریزانه و نیم نگاهی طنزآلود ، ترکیب « وحشی بودن میناها» برای تولید وحشت است تا دریافت خیال های آرامی که مینا رامرغ تکرار می دانند ، درتلاطمی بیفتدکه موج خیز حادثه ها باشد .
مینا در معنی شناسی واژگانی، واژه ای تاریخمند است، گزاره ی وسیعی از جهان معناها است . درگزاره ای جهان باشکوه ، فضاهای دوّار کهکشانی است «………. آن روز که این گنبد مینا می کرد » . در گزاره ای دیگر، دست سازی ازفلز و کنده کاری و تلطیف رنگ و برجستگی نور در هاله های فیروزه ای و لاجوردی است که با رنگ فیروزه ای گنبد مینا همخوانی دارد ودرگزاره ای دیگر، گل وگیاه است . درتعبیری هم دهانه ی باریک جام شرابی است که درپیاله با صدا می ریزد و بالاخره پرنده ای است که می خواند، تقلیدصدا می کند و اگر احساس خطر کند، اعتراضی هجومی دارد . شاعر امّا اگرچه همه ی این معناها را درذهن دارد ، واژگان را، مینای ذهن وزبان خویش می داند. جهان آشفته ای از شکستنی ها ، جستجوی کمال دست نیافتنی، هماغوشیهای سرد ، هجوم های درد و« جامه دران زمینی که کوه پناهگاه پیرنارکی» است . گنبد مینا، میناکاری، مرغ مینا وگلوی جام درمینای شیشه ای واژگان شاعر فرومی ریزند؛ میناهایی پرواز می کنند و میناهایی می شکنند و سربرسنگ می گذارند و باتولید خرده وحشت های ذهنی ، واژگان وجملات وتصاویری می شوند که فرایند وحشت انسانی را تکمیل می کنند.
ب : فریبندگی امّا پیش درآمد وحشت در نخستین شعر مجموعه است .
«آسمان پرازسیب های کال / وتو/ ازتمام قصه های خلقت / فریبنده تر » .
کوتاه سرایی، گفتنی کوتاه واشاره ای جزیی از فرایندی کامل شده یا درحال تکامل است . شعرکوتاه شعری است که شاعر با اشارتی وکنایتی واژگانی یاتصویری ، خودرا تمام می کند . تمام شدن شاعر با کوبشی پندگونه یا هجومی به باورهای دیرین وگزاره ای نو از دریافتی دیگربار ازحجم آبستن فهم اتّفاق می افتد، امّا این پایان اتّفاق نیست، زیرا شاعردر شعرکوتاه، بر فهمی مدوّر حرکت نمی کند که تکرار شود. فهم های تازه درشعرکوتاه ، درمدارهای طولی وعرضی ، عمودی ، افقی و با انحنای کامل درپیچ وخم ها وگرفت وگیرهای عاطفه واندیشه اتّفاق می افتد. هیچ ابتدایی، انتهای کمال فهم ودریافت تازگی های اندیشه واحساس نیست و هیچ انتهایی ، تمام گفتن نیست، بلکه شاعراست که دریک شعرکوتاه تمام می شود و درشعرکوتاهی دیگر ، آغازی دوباره دارد . فوّاره ی جوشانی است که مدار ارتفاع فهم واحساس را بلند می کند و بعد دربستر مواج سرودن اندکی می آرامد تا باز به ارتفاع برسد . میناهای وحشی باسرودی دوباره ازقصّه ی آفرینش ، روایت فریبندگی است .
آفرینش انسان بنابر متون مقدّس، با تنش همراه بوده است. انسان آفریده می شود تا با عبادت آفریننده ی خود، به فهمی تمام اززیبایی شناسی عبادت (بخوانید انسان کامل یا وحدت وجود یا ذوب در خالق و اناالحق گویی یا حضور خلوت انس و…) دست پیدا کند و باآب حیاتی در ظلمات به ساحتی وصف ناشدنی در بهشت قدم بگذارد، امّا دیگری به چنین تقدیری رضایت نمی دهد. سازمخالف کوک می کند ودر وحدت سجده ، همدمی نمی کند. وحشت ساحت قدسی آفرینش را پرمی کند. گفتگویی اسطوره ای ، انسان رادر تضادی جاودانی سرگردان می کند یکی جاودانگی را در یافتن آب حیات مقدّرمی کند و بحران و تعلیقی درقصّه ی زندگی انسان به وجود می آورد که قطع این دو، جز با فهم یک حقیقت میسّرنیست وآن حقیقت ، یافتن حقیقت خالقیت است؛ خالقی که می آفریند تا آفریده اورا بفهمد، بشناسد و درپیشگاهش سربه خاک بساید و تمام زیبایی این فرایند را بچشد تا به آن ساحت پردیسی راه یابد… پردیسی که زمان در آن غایب است، همان حقیقت گمشده ای که راز جاودانگی است. بهشت جاویدان است دیگری ، امّا چنین مسیری را برای قصّه ی خود تعیین نمی کند و انسان را درساحتی ازتعلیق وبحران قرار می دهد تا خود و جهان را بافهمی ازخود تجربه کند. حاصل این گفتگو ، دو قصّه با تضادی اسطوره ای وتاریخی است. قصّه ی نخست با تحذیری سرنوشت ساز، ازجانب یکی آغاز می گردد« به این درخت نزدیک نشوید و از میوه ی آن نخورید»، امّا قصه ی دیگر ،آغازی با ترغیبی عالم سوز ازجانب آن دیگری دارد و با وسوسه ای بزرگ همراه است که تعادل را درصحنه ی آفرینش به هم می زند. قصّه ها با به هم خوردن تعادل موجود شکل می گیرند. پادشاهی می میرد وفرزندانش درپی میراث پادشاهی به جدال برمی خیزند. چشمه ی آبی خشک می شود تا سفری درجستجوی آب روایت شود. دیوی می آید و شاهزاده خانمی رامی دزدد تا عاشقی روانه ی برهوت دیوانگی شود و… همه ی این قصّه ها ، طرح دیگری از آن گفتگوی متضاد در قصّه ی آفرینش هستند که تعادل صحنه ی آغازین آن با نزدیک شدن به درخت وخوردن آن میوه ی ممنوعه به هم می خورد وعریانی وجود آدمی با نزدیکی کردن و لذّت خوردن میوه های ممنوعه آشکار می گردد و دیوانگی حیات و یافتن آب حیات دربیابان های ظلمانی و وحشت زا رقم می خورد ـ ازهرطرف که رفتم جز وحشتم نیفزود / زنهارازاین بیابان وین راه بینهایت ـ .
خانم فاطمه محسن زاده نیز با درایتی تاریخی ازفهم جریان آفرینش و تضادهای پوشیده در این قصّه، روایت وحشت خود را بازآفرینی می کند. شهرزادوار ، پیامبرگونه ای سرگردان، میانجی آسمان وزمین می شود. روایت خودرا ازآسمان آغاز می کند، آسمانی که پرازسیب های کال است وفریب ، آغاز «تودرتوهایی» که در هفت روایت باهم گفتگو می کنند . ازهم می گویند. تکرار می شوند در چرخه ای از بده بستان های درونی وبیرونی ،گاهی «من » ودیگر گاه « من ، تو ، زن ، اسطوره ،زمان ، طبیعت و معنا »
روایت «تو»
دیگری در ساحت اعتراف ، تابوی شکسته شده ای است که تکرار می شود. این تابو به همان اندازه درتقریر نداشتن ها حضوردارد که درغیاب داشتن ها ، حاضرمی شود و خلسه ی تنهایی را پرمی کند. حضور «تو» حضوری شوق انگیزاست و غیاب «تو» حضوری ازدغدغه های دیرین گم کردن ها و جستن ها. با «تو» زایشی درزمان گمشده اتّفاق می افتد؛ زمانی که واژه ها ، ازحسّ نداشتن لبریزاست . «تو» محصول نیازاست؛ نیاز به دیگری که سایه ای ازداشتن های ناب است. نقطه ای بالای حروف، وهمی در فضاهای اتّفاق، گمشده ای در سفرهای دور و نزدیک ، واژه هایی ازاندیشه واحساس های دیدن ، گرفتن ، بوییدن ، «تو» همه ی چیزهایی است که «من» را پر وخالی می کند. در میناهای وحشی، «تو» بیشتر خالی است. اثیری و شکستنی است. می آید و نیست. هست و می رود. نبودنش، وحشت نیست، امّا وحشی رام نشده است. واژه ای که تابو های درونی را بازتاب می دهد، حتّی اگر لبخند می شود برلب غنچه ای نمی نشیند که بازشود که دل سنگی را هم می ترکاند. لبخند روحی خشک، نه برگل که برسنگ . این «تو» زیبایی وحشی است… وحشتی تنها درخاطره هایی خشک .
۱ـ طعم تورا می دهند / لب هام…/ دوفنجان کافی میکس داغ نوشیده ام. ۱۰
«تو» بوده است وطعم لب هایش باقی است. چه بسا که نبوده است و درفنجان روبه روی خاطره ای محو ، جاگرفته است. به یادش امّا می شود نوشید. وحشتی سرد درفنجانی گرم در کنجی گرفته و تنها… .
۲ـ طعم تمشک های کنارجادّه می دهند / لبهایت/ بگذار بقیّه ی این شعر رابمکم .۱۵
«تو» وقتی نباشد شعری می شود در تنهایی تمشک هایی خودرو که تماشایی عبورند،گاهی امّا به دستچین عابری، درلذّتی چشیده می شوند و درخلوت شاعری ، یاد دست های «تویی» که بوده است و حالا نیست را زنده می کنند. شاعر می گذارد ناگفتنی های آن بودن ، نگفته بماند. شعر را می مکد و لذّتش را ازآن «تو» درونی می کند. تمام سهم درک دیگری ، گفتن نیست، خاموشی ، سمت دریافت های درونی است وسکوت تاوان این همه دریافت است. کرامت طعم آن تمشک های وحشی، در لب خاموشی ، شعری مکیدنی می شود .
۳ـ چشم هایت / سرود جنگل / در من هزاران پرنده / هم نوا باتو / افسوس! / مجسمّه ی سنگی/ تو روح مردگان را با خود داری . ۱۸
سنگ گستره ی خیال را می کشاند از سختی کوه تا نرمی تن ساقه ای که درجنگل های دور دستاویز عبور باد است و ترانه خوان پرهیاهوی هراس ، سایه انداز تندیسی خشک از ارواح مردگانی که درهمیشه خیال حضور دارند و ساحت هم نشینی را پر می کنند از نیستی . عابری که سایه های ترد ساقه ها را در چشم های مرده یک تندیس می بیند و آوازهای پریشانی می خواند .
۴ـ سوره ی نجابت / نذر کرده ام / هزار ویک شب بخوانمت / پایان خوب قصه ام باش . ۲۱
«تو» درکتاب آیات، فصل نجابت است که هزار و یک آیه ی شبانه دارد. شب سهم تلاوت است و خیال های خوش شنیدن های پنهانی ، کوچه های خلوت درشب ، پرازخیال اسب های قصّه های دیرین جستجو هستنددر عبور یا تن چشم شدن های خواستن های پرغرور. شب بهانه ی قصّه است. «تو» باشد یا نباشد، پایان خوش دارد در هم کلامی تغزّل های شبانه یا خیال های دور تعبیر خواب های سرخوشانه .
۵ـ می خواهم ببینمت / گردوغباراین قاب نمی گذارد .۲۵
«تو» گاهی آن قدر به دورترین نقطه دیدن رفته است که چشم ها ، بی سو شده اند. ملال زمان آمده است و در چروک شادابی ، تارهای مشوّش تنیده است، شوق امّا مانده است. سوار که درغباربیاید، دیدنی نیست .
۶ـ چند واژه مانده به خطّ هفتم این جام ؟/ وقتی می گویی / تت …/ دوس / دارم .۲۶
«تو» واژه ی مست شده ازجام تهی شونده است. صدا درگلوی مینایی جام با آوازسرخوشانه بیرون می آید تا به تحریر کمال برسد. هیهات! هفت خطّ جام را ، سوار کوچه های هفت پیچ ، قصّه خواهد کرد. بگذار شب بیاید آواز های شبانه ، کوچه ها را مست خواهد کرد .
۷ـ شبنم روی گلبرگ / نوش سهره ای باد /که تو در آوازش پنهان شده ای .۳۶
«تو» سهم پرنده ای است که آوازهای نهانی می خواند در ازدحام خشکی آواز. گلبرگ های عاشق گاهی گریه می کنند در ساکت صبح بی حضورخورشید. سهره ها امّا ، شراب این گریه را مست می کنند در هم کلامی ترانه هایی که در گوش عشق می خوانند .
۸ ـ درتو / رودخانه ی شومی جاری ست / ماهی های مرده / ازدهانت / به دریا می ریزند. ۴۱
واژه های «تو»، ساکن وبی تحرّک تکرار می شوند. زبان بی روح است، وحشت این سکون و ایستایی، درزمان جاری است. رودخانه ای شوم ازکلمات مرده روبه دریایی که موج خیز مردگی است. مرگ ازمرگ بر می خیزد. موج خیز این دریا ، وحشت ازمرگی است که واژه ها را پراکنده می کند .
۹ـ بوی تنت / رخوت گرمای آفتاب / برپوست برف .۴۶
نجابت « من» در بوییدن «تو» یی که در حضور، آب می کند سردی غیاب را، خورشید که بیاید برف درخیال زمین مرطوب می شود و درعمق خاک، جاری شاید تا چشمه ای دور و تک درختی ، پر از یادگاری برتن سالیان .
۱۰ـ لب می گذارم/ برلبه ی لیوان / جای لبت / ته مانده ی چایت را می نوشم / عشق/ ساده صرف می شود.۴۷
«تو» گاهی جا خوش می کند در نوشیدن ته مانده ای ازحضور ، بوده است و نیست. به ته مانده ی نبودن هم ، گاهی می شود بهانه داد.
۱۱ ـ هرچه شور دردل تو کاشتم/ نمکزار شد.۴۸
«تو» آواز هجرانی می خواند و ازشورهای پاییزی لبریز است. باران که بیاید دشت سترون ، شورخواهد شد .
۱۲ـ دلتنگی می بارد / باران باشد/تونباشی. ۴۹
«تو» زیرچترباران،آوازهخوان یادهاست. نجوای نجیب برگ است در گوش باد و یک ریز هجوم رهگذرانی که دست های گرم را در خیال خیابان جا می گذارند. باران، بی «تو» ، کم دارد .
۱۳ ـ تنم به رنگ خواب های توست / باغی از بهار نارنج / درآغوش مهتاب . ۵۲
«تو» درخواب ها حضور دارد، خواب هایی سفید ، سرد و بیمارگون، امّا تاریخمند با خاطره های هماغوشی های شبانه، نجواهای مهتابی ، زنده بی تب وتاب ، باغ نارنج های پربهار و خلوت ماه .
۱۴ـ بوسه ات / پونه ای وحشی /برلب جویبار . ۵۶
«تو» یک رویش وحشی است. جویبار راه به باغ های باطراوت دارد، امّا در میانه ی راه ، در خلسه ی خوشبوی پونه ها، تجربه ای گذرا دارد. لب یار ولب جویبار وخاطره ای با بوی وحشی یک رویش .
۱۵ـ می لرزد دل سنگ / از لبخندت / در سایه سار کوهسار.۶۳
«تو» بازتاب شکفتن است، شکفتنی از اعماق سنگی جان. ترک خوردگی ناگهانی وجود با لبخندی سرخوشانه.گویی تمام سنگ های گستره ی کوه ، با لرزشی شادمانه ترک می خورند .
۱۶ـ جیب هایم را / پرازسنگ می کنم / وبا تو / غرق می شوم / در اتاق آبی .۶۵
«تو» در اتاق آبی، واژگان نرم ومنحنی حضور نیرویی است گریزان ازغرق شدن در روزمرگی های. فهم ازبودن درفراخنای هستی. اینجا امّا سنگسار باورها اتّفاق می افتد. رفتن به خلوتی سرخوشانه و رجم جمراتی از جمود های عاطفی واندیشگی . فرار از واقعیّت های پیرامونی تا عبور ازنحله های باور در منحنی نور آبی آرامش، لختی و فروافتادگی قامت در پیچ وتاب نورهای پریشانی وتردید وسنگسار سایه های وهم های منجمد در سرداب روزگاران .
۱۷ـ یک جفت قاصدک / به گوش هایم آویخته ام / بهانه هست نازنین / دلم برای صدایت تنگ شده / آرزوهایت را بگو . ۷۲
«تو» در خاموشی است. قاصدک ها به حریم بهانه آمده اند. سکوت وسکون. دلتنگی های نشنیدن و نشستن های لرزه برچهارستون تن در تنهایی های بی صدا به بویی وآرزویی .
۱۸ـ در من پرنده ای می میرد / تا تو / با دیگری اوج بگیری . ۷۸
جفت بی پرواز را نشستنی تلخ است. «تو» همسفردیگری است. وحشت این عبور ، درمرگ «من» دل سپرده است بهانه وار از گذشت و تن به مرگ دادن . وحشتی درونی و مرگی حقیر. واسپاری خویش وتماشای دیگری .
روایت معنا
ساحت معنا گستره ی دریافت هایی است که انسان گمشده در اتّفاق های ارتباط با خود و بیرونی های جهان، درذهن خویش به چالش می کشد، در آن اتّفاق ها تأمّل می کند و ازآن پس با معنایی ماندگار باوری می شود که همه جا دربیداری ورؤیا، در نگاه و درگفتگو، درتصمیم و درنگ با او همراه است. همزادی در درون که چیزها را آن گونه که می خواهد می شناسد؛ نه آن گونه که دیگران می شناسند. دراین ساحت، هرانسانی حامل معناهای خود است، اشیا را نام گذاری می کند و هر اتّفاقی در جهان اشیا می افتد، تعبیر و تفسیری دارد. درچنین ساحتی، دیگری معناهایی دارد گاهی آشنا، گاهی غریب و وهم آلود. گاهی گمشده ای است که در رؤیاهای دیرینی جای دارد و باید او را در هم معنایی هایی پیدا کرد. گاهی نیز غریب وهم آلودی است پرازغبارهای تردید، تضاد وتقابل، دیگری است در قامت حرمت هایی که شکسته است یا زخم هایی که زده است یا ویران کننده رابطه های انسانی است. نقطه ی معنایی مقابلی است که نطفه ی درد وزخم است … پرخاشگری … دمل چرکینکه معناهای زیبا را خالی از لطف می کند. دیوارخط خطی شده سیاهی های درون است. این دیگری تمامی حجم هجوم است و باید او را از ساحت معناها دور کرد .
۱ـ ازبوم تو می روم / اجازه نمی دهم رنگم کنی .۴
دیگری سفیدی بودن را باورندارد. درساحت معناهای او، بیرنگی غایب است. جهان او، جهان رنگ هایی آشفته است درهم آمیخته و غبارآلود کوچه های بن بست است. ماندن در این بوم ملتهب ، رنگ شدن است … باید رفت .
۲ـ جهان / دریچه ای ست / رو به تیمارستانی غمگین /آدم هایش/ هرروز سوار برچوب های جادو/ پروازمی کنند / با پاهای برهنه وپر آبله.۹
انسان درجهانی که جادوزده ی دیوهای سرگردانی است، معناهایش راگم می کند. جابه جایی معناها دراین جهان، انسان را سرگردان جهان هایی می کند که مرزهای پرسنگلاخی دارند: کوچه های پر ازکودکان خنده وسنگ، مردان وزنان لبخندهای کور… پنجره هایی که بازشده اند به باغ های سنگی . معنا درچنین جهانی سرگردان است . آدم ها مسافرینی هستند سوار بر اسب های چوبی، پرازمعناهای دور، اشیایی که درتعبیرها، جابه جا شده اند. آشفتگی معنا ، جززخم های آهسته ی درون چیزی نیست .
۳ـ دور می شوند از هم / قطار /وسپیداری که عاشق سفر بود . ۱۱
جان بخشی به اشیا نقطه ی اتکای انسان دررویایی با جهان آشفته است. معناها درجهان آشفته، فروبسته اند. آدم ها در تجسیم سنگ ، سنگ ها به تجسیم آدمی … آب های دور درکوزه ، کوزه ها دربی قراری آب … سلام ها بی پاسخ ، پاسخ ها بی سلام، همه چیز معلّق در فضایی گنگ است. این است که سپیدار عاشق می ماند وقطار رفتنی این جهان آشفته می رود .
۴ـ کوه / در دل جنگل فرو ریخته است ./سر سردار/ به دیدار شما می آید .۱۲
در اتّفاق های همیشه ی جهان آشفته، تقابل خوب و بد، نقطه معناهای ابدی است. انسان در این تقابل ها قربانی داده است، قربانی کرده است و قربانی می شود. خون ، معنای میانجی چنین جهانی است. اشیا در این جهان، معناهای پراکنده ای هستند: برای یکی خوب، برای دیگری بد. در چنین جهانی است که انسان کوهی ازدردمی شود در مقابل زخم … قد می کشد در برابر زور، امّا ، دراتّفاقی فرومی ریزد چون کوه. کوچکی بزرگ در تقابل حجمی از بی معنایی جهانی کور.
۵ـ کشورخانم/-فراش مدرسه ما-/ دشمن سنگهای« یه قل ، دوقل »است / می گوید :« نحسند…جنگ می شود»!/من هرروزفکر می کنم / به کشور / به سنگ های یه قل ، دوقل/تمامی جهان / در جنگ فرومی رود .۱۳
بازی درجهان معنا ها، نقطه ی جا به جا شونده است: گاهی رحم می شود و گاهی زخم . بازی های جهان آشفته، تمامی، زخم است. درچنین جهانی کودکی ها قربانی فهم های علیل می شود.
۶ـ بنویس نان!/ سوگند به قلم / وآنچه بدان نوشته می شود . ۱۴
شوخی معنای گریز از حقیقت است یا دگرگون شده ی حقیقتی است که تن به آشکارگی نمی دهد. شوخی نقطه ی آغاز برای یافتن حقیقتی گمشده است. از شوخی های جهان یکی هم « نان »است. بی نان همه ی معناها گنگ و سربریده اند. زندگی جدول ناتمامی است که سه حرفی گم شده اش نان است .
۷ـ ازگریبان بایزید سرزد/ خنده هات /سبحانک…..!۲۰
یافتن، حضورمعنایی دیرینی است در تن واژه ای یا روح واقعه ای. اتّفاقی خوش است در کوچ وهم و تردید ازکوچه های ذهن و عاطفه. گاهی دیگری خودش را به این اتّفاق پیوند می زند تا خورشیدی باشد بر ظلمت های بی خویشی . دراین ظهوراست که لبخند ، آغازدریافت های دگرگون کننده است با شطحی از ذوق. درهم آمیزی معنایی دور با نزدیک .
۸ـ حافظه ی عشق / فانوسی ست / آویخته در باد .۲۴
معناهای عاطفی، معناهایی هستند درزمانی و سیّال. عشق معنای سیّالی است که درزمان فربه می شود و درزمان فرو می ریزد … به خیالی برمی افروزد وسنگ می شکند و با خیالی، فرو می ریزد. گاه راه آبی بازمی کند ازدل کوهی به چشمه ای و گاه زخمی می زند به سنگی بر سری پرشور . هست ونیستی به گاهی و نیست وهستی درگاهی دیگر.
۹ـ شعله های آتش / سرد شد / تبر را بردوش من گذاشتی .۲۸
شکستن، معنای برشدگی است، فرو انداختن بت هایی است که معناها رادرجان اشیا ریخته اند. پاداش آن فرو انداختن، برشدن است ازخاک به آتشی که جان را به عالم معنای شوق پیوند می دهد . گاهی امّا برشدن، قربانی کردن دیگری است … پا نهادن بردوشی است وفراموشی آن شانه های تحمّل . زخم کهنه ای که می ماند .
۱۰ـ شعرت پرنده شد/تو/ اسیر قفس/می بینی سلیمان؟/قالیچه ی پرنده هم به کار نمی آید ۲۹
خالی شدن اشیا از معناهای پیشینی اّتفاقی است که در عبور ازگردنه های خیال می افتد. درجهان خیال، اشیا بازتعبیر و بازمعنا می شوند از معناهای گذشته، تهی و از معناهایی اکنونی فربه . اتّفاق بزرگ انسانی دراین است که قدرت خیال دارد. معناساز همیشگی جهانی است که می خواهد تکراری باشد از اشیا ی ثابت و اتّفاق های مدوّر. انسان امّا شاعر است و قرار شعر بر مدار خیال؛ مدارهای تودرتویی که درهم می پیچد و بازمی شود و تن به تکرارهای کورنمی دهد.
۱۱ـ شعر کویر :نخ…/سوزن…/هوا….۴۳
کویر ، معنای فربه ای است که تن به سکون نمی دهد. تن کویر با آشوب و روندگی شن ها معناهای تازه می گیر.د گاهی وسعتی می شود دور، گاهی تپّه ای درچشم . گاهی تن سرابی وهم و دیگرگاه نمکزاری بی عبور. گاهی ترنّم آواز ساربانی از سرِدرد ودیگرگاه طنین زنگ کاروان اشترانی مست. گاهی تن به هرم خورشید می سپارد … گاهی به نسیمی خنک ازشبی پرستاره. کویر در خیال شاعر، فرخنده است و فراغ بال . کویرکلمه ی فریاد است … شعری فرّخ وبالنده در خموشی طولانی جماعتی دل خوش . شعری وروایتی تلخ درانتهای غزل ، شعردرد آشنای لحظه های زخم ، نخی وسوزنی . محبسی تنگ از واژه های آزادی و شکفتگی خالی و عبور سخت درد از هوایی جان گیردر رگی تپنده…کویر معنای دیگری می شود همراه با نخ …. سوزن ….هوا .
۱۲ـ ژنرال های پیر / برسینه شان /مدال های رنگارنگ آویخته اند / وگور دسته جمعی ما /نماد مقاومت شد .۵۷
خاک نهان گاه عتیق معناهایی است که گاهی نقش شده است برتن سفالینه ای، جامی، و بسیارگاهان تن آدم هایی که ابتدای زمین هستند وانتهای زمان. تن خاک ، هماغوشی دنیاهای بسیار گشاده ای است که از مرزهای بسیار تجربه گذشته اند. خاک دیرینه ی آفرینش عتیق انسانی است و اکنون اتّفاق در آفرینش های نو به نو. گاهی آفرینش حماسه ای است ا زایستادگی در برابر پیری کور روزگار زخم وکینه و درد. نشانه ای از تقابل معناهای رهایی با کهنگی وبستگی. برآمدگی بغض سینه هایی گرفته از هراس .
۱۳ـ پناه برده است / به کوه / معبد پیر نارکی .۶۰
تنهایی درجدال معناها، ساحت کرانه ی معناهایی است که تن به کهنگی تکرارنمی دهند، پیر نمی شوند، حتّی اگردر گذر روزها پای بست زمانه ای شوند که سخت تنگ وبی عبور است. دراین تنهایی، اشیا سنگ صبور دردها می شوند و پناه گاه حسرت ها . جابه جایی معنا در تنهایی، جابه جایی ساحت های درهم تنیده است، ساحت یک پارچه ای است ازچهل تکّه معناهای هم نشین درهماغوشی کتاب های جذبه وشور . درچنین جهان چهل تکّه ای، کوه پناهگاه تنهایی معبد پیری می شود که کتاب های شوق را خوانده ومعنای جذب سنگ رافهمیده است … جهان غریبی دور ازفهم های کور .
۱۴ـ برای کودکان حلبچه .
یک ـ بخواب عزیزم!/ چشم بازکنی/ بهار به ما می رسد .
دو ـ آن سوی فصل بنفشه ها / برای تولّد دوباره ام / اذان بگو .
سه ـ گیج عطر بهارم / تار می شود /گل های لباست ….
چهار ـ کیمیا باران است /بگو بسم الله. دوباره بخواب . ۶۱
زخم کهنه ی آواز غریبانه ی مادران، شکاف دیرینی است در جهان معناها، میانجی درد و عشق. این آوازها گاهی نه ترنّم خوش ودلنشین بهاری است که ضجّه ی زخمی است که در زمستان سرباز می کند، سردی کشنده ای است در هوای به خاک سپردن انتظاری دردآلود و رها کردن تنی همگون با تمام زخم های عتیق. دراین ضجّه ها، گل سرخی نیست، بلکه بنفشه ای است در خیال بنفش صدا . فرومردن تدریجی زمان در چشم غبار آلود مادری است که در حوالی بهار، داغ بنفشه در سینه دارد وفریاد می زند درتاریکی زمانه ای که درخواب زمستانی است .
۱۵ـ با چتر وبارانی سیاه / نقش برجسته ی مه است / صیاد / وماهی های سفید/ با چشم ودهان باز / در باران شنا می کنند .۶۲
لغزندگی معنا، گاهی دست مایه ی فضای پرهراسی است که ذهن را ازخشکی نزدیک زمین بر می دارد و تا ساحل های بارانی دور می برد با آب های سهمگین، پر ازعبور سایه ها ی وهم درصبح گاهان صید . لبخندهای شوق و آوازهای دور دست مردانی که ماهی ها را معنای زندگی می دانند .
۱۶ـ دست در دست جهان / می رقصم / ما/ دو دیوانه ی بی بن یاد. ۷۱
سرخوشی، معنای نجیب لحظه های دیریاب است درجهانی که ساحت بی پایانی ازهراس و درد دارد. انسان گاهی با جهان، هماورد رقصی سر خوشانه می شود تا درفراموشی گردش های بی قرار تمام غربت هایش را به یاد بیاورد . میدان گاهی وسیع ازتماشائی خالی و از تمنا پر .
۱۷ـ هوا هوای عاشقی می شود /با عطر موهایش/ وقتی که در خواب است . ۷۵
غیاب در ساحت معنا ، تهی بودن حضور نیست، سرشاری دل خوشانه ای است ازتمنّاهای نزدیک وتماشایی های لطیف. دستی دور برآتش گرمای تنی خفته و لذّتی نهفته درعطری پراکنده در حضور .
۱۸ـ برای کودکان سوریه
یک ـ خیالت راحت مادرم! / فرشته ها / با مرگ بازی نمی کنند .
دو ـ ازتمام دنیا / دنبال پروانه های آبی بودیم / پروانه ها را سوزاندید/مارا به خاک سپردید/ حالا برفراز رویاهایمان / تاب بازی کنید / آدم بزرگ ها .
سه ـ ما با احساساتمان بازی کردیم . شما واقعا مردید !
چهار ـ بوی پونه و آلاله می دهی / کمی هم دلتنگی / لبخند بزن مادر !/ ومرا ببخش / که تورا به دنیا آوردم .۸۲
وحشت معنای چندلایه ی زندگی درمیان واهمه های دور ونزدیکی است که با خردهای کور پیوند خورده است. جهان پیوسته بر مدار خورشید نمی چرخد. تاریکی هزاره ها، ظلمت پیشینی جهان است وآدمی محصور در هزاره های تاریک فهم های زخمی . زمین نیز از وحشت این زخم ها، گاهی ورم می کند ازدرد و خالی می شود ازمعصومیت های کودکانه ای که پروانه ها را دوست دارند. پروانه ها که بمیرند زندگی خالی از دویدن می شود برای کودکانی که دویدن را دوست دارند .
۱۹ـ دو ماهی بودیم / خلاف جهت هم / برانگشتری مسی …..۸۳
دو سویه های جدا رفتن، عبورمعنا درگستره ی وجودهایی است که درهم نشینی واژه ها ، سهم خویش را بر می دارند ودر خیالی پرتردید قدم به یافتن های دیگر می گذارند. دیگری گاهی می تواند ازجنس همان گمشده ای باشد که شاید طراوت باران داشته باشد در خنکای عصری پاییزی و خیابانی که عابرانش دست هم را یافته اند، امّا گاهی نیز ، تنها یک «هم نام » است … چیزی شبیه وهم آب در بیابانی خشک یانقش دو ماهی درگردش سفالینه ای عتیق . *
_____________________________________
* این مقاله دو روایت از ” هفت باز روایت ” مجموعه شعر میناهای وحشی است که به مرور در پایگاه ادبی متن نو منتشر می شود .
دسته: