روبرویمان ستاره ای درخشان بود
پشت سر، ماه
نشان به نشانه ی
باغ انار
بی برگ و بار
میان ستاره و ماه
آتشی روشن کردیم
روی دوش زمین
که بیابان را قدم می زد
کجای بی نشانی بودم؟
بیابان ایستاد
چشم هایت جفت چشم هایم شد:
یکدیگر را می رهانیم
رها نمی کنیم…
ـ ه…ا…هااااا ! من سردم است و انگار هیچ وقت گرم نخواهم شد…
ـ فروغ که دروغ نمی گوید!
نیچه نبود
خدا می خندید
وچند کوچه آن سوی لانه ی کلاغ ها
در چشم های مردمان سنگ
که سنگمان می زدند
بر داربست های انگور یک شاه بیت
از سده ی هشتم
تا این سده
که هی عشق…هی سد…هی های عشق که از سد سرازیر می شود…رصد می شده…می شویم
دستان بارور یک نابینا
بر شاخه های لخت درختان یک باغ
سنگ می آویخت
باغ های سنگی
بر سنگ فرش هایی که پیاده می روند
برآسفالت هایی که چرخ های ماشین
تنه شان را
در یک انقلاب رنگی رنگی می کِشند…می کُشند
ادای پاییز را در می آورند
می وزند، پراکنده می کنند
می ریزند، پراکنده می شوند
این سو…آن سویه شان…
های و هوی باد
برگ های سرخ درختان محصور در بلوارها
جمهوری می رقصند
هوی و های باد!
حلّاج از آن سده تا این سده ها
بر داربست های انگور
در چشم های باغ ها و سنگ ها
در چشمه ی چشمان پرندگان افتاده روی برف
وضوی خون می گیرد
می گریند
و من / تو … شبلی
گُلی / گِلی به سویش پرت می کنیم
پرتاب می شویم از هر چه عشق
پرهایمان بی تاب
ـ تاب این همه بی تفاوتی را ندارم جان دلم!
تاب تاریخی که تکرار می شود
تکراری
ـ تو ببخش!
حافظه ی خوبی نداریم
همیشه میان مصحّحان اختلاف نظر است
ما سکّه های آرزوهایمان را
ته حوض آبی حافظیه می شماریم
و دست درختی
در لرزش برگ های پاییزیش
دو انار کوچک جامانده در مرداد را
گواه ما می گیرد.
دسته: