بارونِ نم نمکِ دمِ غروب
قصه گویِ لحظه های خوبِ خوب
ای رفیقِ کهنه ی پنجره ها
ای پلِ بین من و خاطره ها،
منو با خودت به رؤیا می بری؟
تا دوباره نفسم جون بگیره
تا که دستای ترک خورده ی من
مثه جاده بوی بارون بگیره..
□ □
اون ورِ جاده، تو آغوشِ غروب
توی یک قریه، همین نزدیکیا
کسی انگار داره نجوا می کنه
اسم خورشیدُ توی تاریکیا..
به نفر که قصه های روشنش
شب و رسوا می کنه مثل چراغ
دارم از حرفای اون تازه می شم
زیرِ این بارونِ شهریورِ داغ!
□ □
بارون امشب یه نفس برام ببار
شب و رد کن به سحر بوسه بزن
کهنگی هامو بشورُ دمِ صبح
شورِ تازه بودن و بده به من
چیزی از گذشته ها به من نگو
قصه های تازه َتُ برام بیار
پیرهن تجربه هام و تَر کُن و
دست آفتابُ تو دست من بزار
□ □
من می خوام خاطره های کهنه َمو
اولِ همین سفر جا بزارم
من می خوام رها تر از کودکیام
پا توی جاده ی فردا بزارم
تو داری آغوشتو وا می کنی
من دارم صدای پاتو میشنوم
وقتی که دستامو بالا می برم
نبضِ بیدارِ صداتو می شنوم..
□ □
بارون امشب تو نگاه روشنت
وسعتِ یه اشتیاقِ تازه بود
واسه من که با تو همسفر شدم
دیدنت یه اتفاق تازه بود..!
دسته: