۱ ـ بیژن و چاه
همه ماجرا از زمانی شروع شد که برق رفت و دیگر هرگز برنگشت.اول بیژن یک جیغ کوتاه کشید. بعد منیژه کوچولو، ترسیده و هراسناک با صدای بغضناکی صدایم زد.دست همدیگر را گرفتیم و کورمال کورمال رفتیم نشستیم روی پلههای جلو ایوان.در اطرافمان فقط یک حفره سیاه بود و ما توی این حفره معلق بودیم معلوم نبود ماه یا ستارهها کجا رفته بودند.ما همانجا نشستیم و زل زدیم به تاریکی غلیظی که دور و برمان بود.دست که میکشیدم به اطراف، تاریکی آن قدر سفت بود که انگار دستم را میکردم توی قیر.بی جهت به سمت های مختلف نگاه کردیم. زیرا معلوم نبود که کدام جهت بالا و کدام جهت پایین است. بیژن گفت: انگار- سر و ته- افتادیم تو یک چاه خیلی گود و تاریک.منیژه گفت: کاش یه نفر آشنا بیاید، مثل ابوالقاسم یا عمه غزل، حتی گرگین.بعد به گمانم به فاصلههای مساوی همه چیز تکرار شد.بیژن به فاصلههای مشخص مرتب میگفت: انگار افتادیم تو یک چاه خیلی گود و تاریک و منیژه هم به فاصلههای مشخص هی میگفت: کاش یه نفر آشنا بیاید، مثل ابوالقاسم یا عمه غزل، حتی گرگین.و همه چیز دوباره از وقتی برق رفت و هرگز برنگشت هی تکرار شد.
از آن پس دیگر هر چه کردم نتوانستم چهره آنها را بیاد بیاورم.
۲ ـ موش کور و گلوله کاموا
چون مزرعه دار زمین را برای محصول جدید شخم زد، خانه موش کور تخریب شد و خودش هراسان به جستجوی پناهگاهی دیگر به تکاپو افتاد. اما حادثهای اتفاق افتاد که جهان موش را تحت الشعاع قرار داد.
حادثهای که اگر از منظر موش بنگریم امری غیرممکن و نا محتمل بود- مگر به ارادهای محبت آمیز و عمدی- و اگر از منظر دختر سر به هوای مزرعهدار بنگریم، تنها اتفاقی ساده بود از سر بیدقتی و آن اینکه گلوله کاموایی از سبدش بر زمین افتاد و او متوجه نشد!
موش که در جستجوی خاکی نرم برای مسکن تازه میگشت، با گوی مرموزی روبرو شد که سفیدیش چشم را آزار میداد. از کنجکاوی پوزه در آن فرو برد. و کم کم چنان خود را در آن فرو برد که اندیشید بی گمان مهندس هستی، گوی را ویژه او ساخته است و زان پس قرنها و هزارهها در آن زیست. بعدها- به هر دلیل- موش از بستر نرم خود بیرون خزید تا مگر با دقت و تأمل پرده از اسرار آن بر دارد و در همین کاوشها آن چنان شد که سر نخ گلوله را یافت و هی کشید و کشید و کشید. مگر سر نخ معما را بیابد و در این کار تا به آنجا پیش رفت که از آن منزل گرم و نرم تنها خطی درهم و برهم و بی ابتدا و انتها به جا ماند و حیرت و حسرتی ابدی که برای همه قرنها و هزارههای بعد به یک نوستالوژی پایدار تبدیل گردید!
_____________________
حسین مقدّس
تولّد : داراب ، ۱۳۳۷ ش
مجموعه داستان وی به نام ” باران و خشت ” ، از سوی انتشارات کیان نشر شیراز به چا پ رسیده است .
دسته: