شعری از محمدرضا حاج رستم بیگلو |
|
بگو : اجّی ، بگو از شانه هایم دربیاید پر!
بگو : مجّی ، مبدّل شو به یک پروانه و بپر !
بگو : پروانه پر! من می نشینم روی انگشتت
بگو : هر دانه انگشت از من از پروانه انگشتر
بگو: اجّی ، بگو صحرا شود بلوار رستاخیز!
در آن پروانه را دور سر آهو به رقص آور
بگو : مجّی، خیابان مؤذن را بیابان کن
_بیابان را که مه!_ البته که نه، دربیابان گر،
به شوق هرچه خواهی یک قدم بردار ، می بینی:
دلت می گیرد از این همرهان سست ناباور
بگو اجّی و برف از پشت بام ابر پارو کن
بدم تا گر بگیرد خوشه ی انگور در ساغر
اگر گنجشک در حوضی بیفتد ناز شست حوض
فقط ای حوض نقاشی اگر فراشباشی ،پر!!!
نظرات[۲۰] | دسته: شعر | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
مرده ها خواب نمی بینند / حامد ابراهیم پور |
|
“مرده ها خواب نمی بینند ” مجموعه شعر جدید “حامد ابراهیم پور” با مقدمه ای از ” عباس معروفی ” و با طراحی جلد ” گلنار رحمانی ” در کشور آلمان – نشر گردون منتشر شد.این مجموعه شعرهای سپید این شاعر را شامل می شود که در سال های ٧٩-٨۶ سروده شده اند.
جهت مطالعه نقد مکتوب این کتاب در سایت “رادیو زمانه” و دریافت فایل صوتی خوانش دو شعر از این مجموعه با صدای “عباس معروفی” روی آدرس زیر کلیک کنید :
رادیو زمانه _ عباس معروفی
٢)
مجموعه شعری شامل گزیده ای از کارهای سپید ٨٨ -٧٨ “حامد ابراهیم پور” نیز توسط “حسین منصوری-یادگارگرامی خانم فروغ فرخزاد ” به زبان آلمانی ترجمه شده و در ماه اوت روانه ی بازار خواهد شد.جهت بازدید از وبلاگ حسین منصوری و مطالعه ی شماری از کارهای متفاوت این مترجم به آدرس زیر مراجعه کنید:
حسین منصوری
____________________
شعری از مجموعه شعر ” مرده ها خواب نمی بینند ” ، دفتر اول: ” آوازهایی برای زن شهریور”
جنگ را
به خیال آغوش تو
تاب می آورم
مرگ را
به هوای لبخندت
پنجره ها را ببند زن شهریور !
نظرات[۴] | دسته: شعر, معرّفی کتاب | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
شعری از محمّدحسین ملکیان (فراز ) |
|
خفاش ها دیشب چراغم را شکستند
بغض گلوگیر ِ اتاقم را شکستند
دیشب کلاغان در هجومی نابرابر
با پایکوبی سرو باغم را شکستند!
دستی که می گیرد دو دستم را بریدند
پایی که می گیرد سراغم را شکستند
گفتم به پایم جای تاول بیش از این نیست
دردم دوا کردند ساقم را شکستند
نظرات[۲] | دسته: شعر | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
چند شعر از مهدی جلالی سروستانی |
|
۱ـ
باید بروم
مادربزرگ مدام اصرار می کند
غر می زند
دلتنگ دندان هایش شده
و عصایی که هیچگاه نداشت.
افسوس
پیش از بیدار شدن گلهای پرده
پیش از اولین سلام صبحگاهی
من
از مادربزرگ
جا مانده ام….
۲ـ
بی من ؟؟؟
قول داده بودی بی من
تا انتهای کوچه ی رویا نروی
می دانستم
یکی خندان از کوچه سرک خواهد کشید
که با چشمان کولی وش اش
از روسری های سرخ بساطش
به تو
دوست داشتن بفروشد
و به قیمت ناچیزی
تو را بدزدد
نظرات[۱] | دسته: شعر | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
رهایی / پوریا شیرانی |
|
بارونِ نم نمکِ دمِ غروب
قصه گویِ لحظه های خوبِ خوب
ای رفیقِ کهنه ی پنجره ها
ای پلِ بین من و خاطره ها،
منو با خودت به رؤیا می بری؟
تا دوباره نفسم جون بگیره
تا که دستای ترک خورده ی من
مثه جاده بوی بارون بگیره..
□ □
اون ورِ جاده، تو آغوشِ غروب
توی یک قریه، همین نزدیکیا
کسی انگار داره نجوا می کنه
اسم خورشیدُ توی تاریکیا..
به نفر که قصه های روشنش
شب و رسوا می کنه مثل چراغ
دارم از حرفای اون تازه می شم
زیرِ این بارونِ شهریورِ داغ!
□ □
نظرات[۱] | دسته: ترانه | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
یادداشتی بر کتاب دلقک و هیولا / مریم اسحاقی |
|
نام کتاب: دلقک و هیولا
نویسنده : پیتر اکروید
مترجمان: سعید سبزیان و انسیه لرستانی
انتشارات : افراز
_____________________
پیتر اکروید، نویسنده انگلیسی در سال ۱۹۴۹ در خانواده ای کارگری در لندن متولد شد. او حرفه ی ادبی اش را در زمینه ی شعر، نمایشنامه نویسی و رمان دنبال کرده است. کتاب دلقک وهیولا ظاهرا اولین کتابی است که از او در ایران ترجمه شده است.
پیتر اکروید در رمان پست مدرن دلقک و هیولا، از همان ابتدا خواننده را همراه و درگیر می کند. از عنوان کتاب « دلقک و هیولا» یا « Danleno and the limehouse Golem» برانگیخته می شوی در ویکی پدیا جستجو کنی یا اطلاعاتی در مورد لایم هاوس و دان لنو کمدین معروف انگلیسی به دست آوری. لایم هاوس در لغت به معنی خانه ی آهکی است و نام خیابانی است که قتل های وحشیانه در آن رخ می دهد. پیتراکروید در این کتاب واقعیت و خیال را چنان در هم می آمیزد و زندگی و تئاتر را چنان در هم می تند که شخصیت های داستانی، دیالوگ های تئاتر را تکرار می کنند و گاه نقشی در نمایشنامه را در جهان واقع نیز به کار می برند و برای خواننده نیز زندگی چون صحنه ی نمایش می شود. در جایی می گوید: « ولی واقعن وقتی صحنه ی تئاتر را داریم، خواب چه معنایی می تواند داشته باشد.»
« من مرتکب قتل نمی شوم، بلکه افسانه ای را زنده می کنم و تا وقتی که نه نقشم وفادار بمانم، همه چیز به من رحم خواهد کرد.»
کتاب با صحنه ی واقعی به دار آویختن زنی به نام الیزابت کری آغاز می شود و جمله ای که حین اعدام می گوید: « ما باز اینجاییم.» و به پایان رسیدن کتاب نیز با صحنه ی اعدام در نمایشنامه است و دان لنو که می گوید: « خانم ها و آقایان ما باز هم اینجاییم.»
پیتر اکروید این کتاب را در ۵۰ فصل کوتاه نوشته و مشخصه های رمان پسامدرن نظیربیان تکه تکه ی روایت، استفاده از چند زاویه دید، کاربرد اصل تصادف، مشارکت و بینامتنیت، طنز و عدم قطعیت و نیز استفاده از شخصیت های تاریخی در آن وجود دارد.
نظرات[۱] | دسته: نقد و نظر | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
این یک قصهی ساده است؛ یا نه!/ رضا کاظمی |
|
۱
اول صبح، مثل همهی اول صبحها منهای جمعههاش، نشستم پا کامپیوتر، رفتم توو یاهو – YAHOO ، چِکمِیلِ صبحگاهی کردم – بکنم. دیدم یک کفترْ غریبه – ایمیلِ ناشناس دارم. ترسیدم با خودم. شانس که نداشتم؛ یک چندباری همین ناشناسها ترتیبِ دستگاهَم را – دستگاهَم باشان گریپاچ – آبروغن قاتی کرده افتاده بود به پِرپِر – تِرتِر زدن، ویندوزش پریده، برام خرج بالا آورده بود – بودند. گفتم – پرسیدم از خودم: باز کنم؟ باز نکنم؟ باز کنم دردسرِ تازه نشود برام سرِ بُرجی دست و بالْ خالی؟ باز نکنم چه کنم با وُول وُولی که بهجانم – به آنجام انداخته که بدانم کی هست چی میخواهد بِم بگوید، و این مُزخرفات؟ رووش کلیک – Klick کردم. باز شد. با فینگیلیشِ خوشگلْ خوشرنگی نوشته بود خُزعبلاتش – در و وَریهاش را. بعد که خواندم، با خودم گفتم: چِرت میگوید؛ دارد گُهِ اِضاف آوردهاَش را میخورد. مگر امکان دارد – میشود – ممکن است؟ اصلن وصلههاش به « بهار » نمیچسبد – نمیچسبید. بِش مَحَل ندادم. کمی که گذشت دیدم هرچه منع میکنم – کردم خودم را از پذیرش – قبولِ حرفهاش، بیشتر حرصَم برداشت، فضولیم گُل کرد قُلُمبه شد، و وُول وُولَم راه افتاد بیچارهم کرد.
زدم روو Reply ، نوشتم: شما کی هستید، این حرفها یعنی چه؟ اصلن ربطتان به ما چی است؟ ربط دارید شما به ما – به من اصلن؟ بیشتر ننوشتم خوشخوشانَش بشود فکر کند کلکَش گرفته کلکَم را کنده است. Send را زدم. دیگر حالیِ باقی نامهها – ایمیلهام نشدم؛ بِهِشان دست هم نزدم، بازشان هم نکردم. خارخاری انداخته بود توو جانم بیپدر که نمیدانستم نمیفهمیدم یعنی چی، از کجا آب میخورند قد میکشند میآیند توو ذهنم میاُفتند به جانم میجَوَندَم. کامپیوتر را خاموش کرده پا شدم از جام – از پشت میز، رفتم بروم بیرون؛ بروم سرِ کار – اداره – شرکت. شرکتم آنوَرِ شهر بود؛ ماشینم هم تعمیرگاه – بیماشین هم بودم. دیدم دیر شده – کردهاَم. همهی وقتم به جُووریدنِ ذهن و خیالم گذشته، مشغولِ حرفها، چرندیاتِ آن کفترْ غریبه شده بود. رفتم بیرون. سرِ کوچه ماشینْ دربست گرفتم برا آنوَرِ شهر.
نظرات[۵] | دسته: داستان | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
شعری از سامان سپنتا |
|
برای نیم رخت
قابی بتراشم از دلم
که پنجه به صورت بکشد ماه
و زلیخا
با هزار کیسه انگشت بریده
بزند به کوه
برای نیم رخت
قابی بتراشم از دلم
که یک ایل ، قوی مست مهاجر
مسکن بکند در آن
و ماهی های آبگیر کلیله
تا ساحلش سینه خیز کنند
نظرات[۲] | دسته: شعر | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
مروری بر کارنامه ی نویسندگی جلال آل احمد/معصومه اسلامی |
|
از وقتی با اولین نوشته های جلال آل احمد آشنا شدم ،چیزی در آنها یافتم که باعث می شد با ولع بسیار به دنبال خواندن همه آثارش باشم،حتی اگر چند خط و در قالب هایی غیر از داستان همچون مقاله،ترجمه یا نقد باشد و پس از خواندن چند باره ی آثارش حسرت خورده ام که چرا بیشتر زنده نماند تا بیشتر بنویسد؟!
طنز بسیار جذاب و گزنده ی داستان هایش، نقد زیرکانه ای است بر اوضاع اجتماع و خانواده و واکاوی ِ مذهب و سنت و خرافه و …! جلال از خانواده ای مذهبی و سنتی برخاسته و به روابط و سنن و آداب و رسوم چنین خانواده ای،که نمونه ای بارز و پررنگ از جامعه ای سنتی بود، کاملا واقف بود؛ از این روست که وقتی داستانی چون «سمنو پزان» را می نویسد و یک گردهمآیی زنانه ی مذهبی- سنتی را شرح می دهد،خواننده به همراه نویسنده و همچنین راوی داستان،که پسرکی حاجی آقازاده است،در مراسم سمنوپزان حضور دارد و نمونه چنین مراسمی را می تواند در گذشته دور یا نزدیک خود نیز به یاد آورد.
“دود همه حیاط را گرفته بود وجنجال و بیابرو بیش از همه سال بود. زن ها ناهارشان را سرپا خورده بودند و هرچه کرده بودند نتوانسته بودند بچه ها را بخوابانند. مردها را از خانه بیرون کرده بودند تا بتوانند چادرهایشان را از سر بردارند و توی بغچه بگذارند و به راحتی این طرف و آن طرف بدوند.داد و بیداد بچه ها که نحس شده بودند و خودشان نمی دانستند که خوابشان می آید – سر و صدای ظرفهایی که جابجا می کردند- و بروبیای زنهای همسایه که به کمک آمده بودند و ترق و توروق کفش تخته ای سکینه، -کلفت خانه- که دیگران هیچ امتیازی بر او نداشتند- همه این صداها از لب بام هم بالاتر می رفت و همراه آن دود دمه ای که در آن بعد از ظهر از همه فضای حیاط بر میخاست، به یاد تمام اهل محل می آورد که خانه حاج عباس قلی آقا نذری می پزند و آن هم سمنوی نذری….مریم خانم زن حاج عباس قلی آقا، سنگین و گوشتالو، با پاهای کوتاه و آستین های بالا زده اش غل می خورد و می رفت و می آمد…”( سمنوپزان)
نظرات[۱] | دسته: نقد و نظر | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
ادبیّات و مرگ ( بخش پایانی ) / حمید حیاتی |
|
به عقیده بلانشو گفتن این که «من یک نویسنده هستم» اندکی نا معقول است چرا که نوشتن همان محو قدرت «من» گفتن است. نوشتن فعالیتی است مانند سایر فعالیتهای دیگر اما خواست نوشتار با نوشتن یکی نیست. خواست نوشتار از درون فعالیت نوشتن برمی خیزد و آن را تباه می سازد. نوشتار بدنبال کلامی ناب برای ارائه خود است چیزی که بلانشو و رولان بارت آن را درجه صفر نوشتار می خوانند.
بلانشو می گوید: «نوشتن بدون «نوشتار» کشاندن ادبیات به نقطه ای غیابی که در آن جا ناپدید می شود، جایی که دیگر مجبور نیستیم نگران دروغین بودن رمز و رازهای آن باشیم، این «درجه صفر نوشتار» است، آن خنثی بودنی که هر نویسنده عملاً یا سهواً در جست و جوی آن است و به سکوت می انجامد». هگل از زبان به عنوان نا- چیز نام برده و استدلال می کند که زبان شیء را نفی می کند این نفی مرگی است که برای واقعیت (چیز) اتفاق می افتد. ما به خاطر لفظ باوری متوجه این نفی و مرگ نمی شویم. در ادبیات این نفی صورت مضاعف به خود می گیرد.
نوشتن فعالیتی است شبیه هر فعالیتی، در اینجا محصولی بدست می آید که کتاب نامیده می شود. این کتاب اولین مرحله نفی چیز است. اما چون هنوز صورت کالایی دارد و اسم نویسنده و نیز جوایزی که احیاناً بدان تعلق می گیرد و نیز انتقادهایی که بدان صورت می گیرد با نوشتار فاصله ی زیادی دارد.
نظرات[۰] | دسته: فلسفه | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
متن کامل سخنان رضا بردستانی |
|
رضا بردستانی ، مسؤول دبیرخانه ی دائمی بنیادفرهنگی ، هنری و پژوهشی استاد مهدی آذر یزدی ، درنخستین مراسم سالگرد استادمهدی آذر یزدی ، خالق ” قصه های خوب برای بچه های خوب ” ، حرف های بسیاری داشت:
یکی بود ، یکی نبود … نه ! یکی داشت ، یکی نداشت !یکی بود که تو این دنیا هیچ کس نداشت ، جز آن یکی یگانه ی همیشگی ماندگار.زبان حضرت دوست در کتاب کریمش ، زبان قصّه ها بود و او هم با آن زبان ، دنیایی ساخت خوب برای بچّه های خوب ! خودش هم خوب بود ، مثل دنیای پاک کودکانه اش و از دلش چه بگویم که چقدرزلال بود ، آن قدر که وقتی اینجا ، آنجا ، در مراسمی و یا به بهانه ای از او تعریف و تمجید می شد ، اشک هایش بر گونه هایش جاری می شدند و دلمان را با خود می بردند که: « استاد! رمز گریه هایت چه بود ، وقتی از تو تقدیر می شد؟! »کاش راز اشک هایت را با خودت نمی بردی .
مااز نسلی بودیم که شاگردان مکتب استادمکتب ندیده ای ، چون تو بودیم . حلاوت قصه های خوبت درکام اغلب ما نشسته است . شاگردان خوبی بودیم؟دلمان که می خواست بچه های خوبی باشیم ! بچه های خوبی بودیم ، اما خیلی ها مان بزرگ که شدیم ، قصّه های خوب را فراموش کردیم . ازتو خواندیم ، نوشیدیم تا واژه واژه صداقتت ، عشقت ، همتت و… در رگ هامان جان بگیرد . جان گرفتیم ، اما قدر ناشناس شدیم . کجای تنهایی هایت بودیم پیر نجیب قصه های آسمانی ؟ کدام یک ذره ای از غربتت را بر دوش گرفتیم ؟ کجای دنیایت بودیم ، وقتی بزرگ شدیم و یاد گرفتیم دنیای بزرگ ترها ، چقدر مثلا بزرگ است! برای تو که تفاوتی نمی کرد ، نمی کند ؛چراکه دنیای خودت را خلق کردی و خطّ خودت را نوشتی و حظّ خودت را بردی. .
تو دوست خوب کتاب ها بودی و کتاب ها تنها دوست واقعی تو که هر گز به تو دروغ نگفتند ، هرگز خیانت نکردند ، در سکوت پرحرف و حدیثشان به شهرت نیاندیشیدند و با تک تک وازه هایشان به شهرت طلبی انسان های حقیر ، خندیدند…خندیدی به دنیای حقیر آدم بزرگ ها ووقتی خسته و رنجور بار غربتت را انداختی روی دوشت و عزمت را جزم کردی برای سفر ، تنها خواسته ات “خواندن کتاب های ناخوانده ات ” بود !
نظرات[۱] | دسته: مصاحبه | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
زمان حال کامل / عارف رمضانی |
|
حال کامل :
[سایه ای میخکوب به دیوار
پرده ای حائل
میان نگاه تو تا خفقان من ]
دیشب :
عروسی تو امشب عروس شده ام
این کراوات یک گره ِ دیگر از گردنم طلبکارتر است
لب های من از لبه های پیرهنت آویزان تر
از این سایه های پاکوتاه هم کوتاهی کرده ام
که از دیواری کوتاه تر از چین های دامنت بالا می آیند
از بی رنگی حنای تو دست هام بنفش است
نظرات[۲] | دسته: شعر | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
ترانه ای از عبّاس استیری |
|
فانتومِ پا برهنه ها گیوه ی دَس دوزه ننه
صبحِ خروس خونِ گدا عینهو گِرد سوزه ننه
ما که تو هفتا آسمون یه تک سِتارَم نداریم
عاقبتِ نگاهمون چشمِ چپ و قوزه ننه
ما پشتِ میز نوکری جوونی مون تَه می کشه
دلم به حالِ خودمون بدجوری می سوزه ننه
بیخودی دستِ خستَتو رو سَرِ زندگی نکش
جواب این نوازشا! لگد توی پوزه ننه
با این غرور نخ نما حقِ کیو باس بگیریم
ما که یه عُمره سفرمون تو نخِ امروزه ننه
دنیا که قربونش برم عینهو تالارِ غمه
چرکِ سیاهِ یَقمون لباس نوروزه ننه
قلبمو پاشوره نکن عاشقی رو می خوام چیکار؟
وقتی تو گودِ معرفت جدائی دل سوزه ننه
نظرات[۲] | دسته: ترانه | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
نردبانی برگیر… / حسن نقّاشی |
|
…وگفت : هفتصد هزار نردبان بی نهایت باز نهادم تا به خدا رسیدم ، قدم بر نخست پایه نردبان که نهادم ، به خدا رسیدم ، معنی آن است که به یک قدم به خدا رسیدن دنی است و چندان نردبان بی نهایت نهادن متدنی …
چرا تا به حال به سحر پله ها پی نبرده بودم ؟ یکبار در پیچ و خم راه پلّه ی مناره ی مسجدی ساده و در ظلمات میان دو روزنه نور به این راز پی بردم ، حال خوبی دست داد و صدای افلاک با من همان کرد که پریان دریایی حماسه های یونان با ناخدای بینوای دریا…
پلّه گوشه ای از عرفان است ، ساده ترین نماد معراج ، تجلّی قدسی پرواز و صعود تا بام افلاک را گوشزد می کند ، پلّه بهانه ای برای دور شدن از خاک و خاکیست ، ابن عربی در جایی می گوید : نردبانی برگیر …
نظرات[۳] | دسته: حرفی از آن هزاران | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
مرگ در پیمایش اندیشه ی اگزیستانسیال /سهند ستّاری |
|
هرگز از مرگ نهراسیده ام…
___________________
اشاره :
رقص تولد آدمی در سمفونی پیدایش، نمایشی شور انگیز داشته است و تجربه نبود این سرود، زمزمه یی حزن انگیز. اما یک فضای مبهم و غبارآلود محیط تفسیر وجودگرایانه مرگ را احاطه کرده که با تعابیر صریح و بی پرده در اندیشه وجودگرایی، حریم پرسش از چرا های آن معلوم می شود.
مرگ در یک لحظه پایان بخش نوار حیاتی انسان از گذشته و حال است- با این تبصره که حیات پس از مرگ را به عنوان پیش فرض در نظر نمی گیریم- در حالی که رویداد مرگ در یک فاصله زمانی از زندگی انسان رخ می دهد و فراشد فرآیندی معنادار را خلق می کند، اما گسترده ترین اندیشه مفهومی را در مکاتب و فلسفه های تاریخ افکار بشر رقم می زند تا سنتی دیرینه در ابنای اندیشه ها مختص مرگ باشد و قطعیت آن هر چه بیشتر هویدا شود؛ بنابراین اگر زندگی به عنوان هستن انسان بر هستی شکل یافته، تنها با یک سوگیری سلبی، نوار بودنش قطع خواهد شد. نوشتار پیش رو سعی دارد مرگ را از دیدگاه اگزیستانسیالیستی نظاره کند.
نظرات[۰] | دسته: فلسفه | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
شعری از رضا بردستانی |
|
استادمصطفی رحماندوست ـ رضا بردستانی
_______________________________
رها کن مرا
ای فریب قدیمی
رها کن مرا ٬ دلفریب صمیمی
رها کن مرا٬ در سکوت و سیاهی
چه بی رحمی ای ناشناس قدیمی
رها کن مرا تا که تنها ،
فرو افتم اندر سکوت و تباهی
نظرات[۱] | دسته: شعر | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
عصرهای جمعه، ساعت سه؛ بیمارستانِ روانیها!/ رضا کاظمی |
|
بیمارستان را، نگهبانیِ بیمارستان را رد میکنم؛ حیاط را هم. انتهاش، محوطهی محصور ـ توورکِشی شده ـ محفوظی هست که نگهبان دیگری آنجا مینشیند. چهرهش اَخم دارد همیشه. همیشه تلخ است. میروم طرفَش. سر تکان میدهد. درِ فلزی – آهنی را باز میکند به رووم. داخل میشوم. چشم میگردانم ببینمَش. نیست. سراغَش را میگیرم. از سر پرستارِ بخش. گوشهی حیاط را نشان میدهد میگوید: آرام است آقای دکتر. این هفته آرامتر بوده است. از بَخش، برا هواخوری که بیرون میآیند؛ خانم بارساقیان میرود گوشهای مینشیند برا خودش پِچپِچِه میکند قصه میگوید. به قصههاش هم میخندد. همین. بهتر است آقای دکتر. میروم سمتَش. صداش میکنم. نمیشنود. بلندتر. نمیشنود. نمیخواهد بشنود. نِگام هم نمیکند. بِش میگویم: بارانَم، نمیشناسیم؟ بهجام نمیآری. میخندد بِم، بیآنکه بگردد طرفَم نگا توو چشمهام کند.
بوویِ الکُل، بینیم را پُر کرد. اَنباشت. مثل یک جریانِ تندِ هوای گرم – داغ، پیچید توو سوراخهای بینیم. نشسته بودم روو نیمکتِ پارک، منتظرش. آمد. نشاط – شوور – شیداییش بیداد میکرد. پا شدم از جام، باش دست دادم. دستَش داغ – گرم بود. مووهاش که بیرون زده بود از رووسریش، اینبار قهوهای ـ طلایی ـ نگویی حواسَش نبود. سر تکان میدادم اگر بدون لبخند؛ یعنی: دیر کردهای؛ اَزَت ناراحت – بات قهرم مَثَلن. نِگا توو چشمهای روشنَش کردم. آبی – سبز – طلایی رنگ بودند مردمکهاش. مثل همیشه. متغیِّر. رنگ عوض میکردند توو نوور اگر بود ، اگر نبود.
نظرات[۲] | دسته: داستان | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
شعری از حمید شرفی |
|
می رساند تنها غربت پاییزش را
می برد تا لب گورش دل ناچیزش را
می کِشد همهمه را پشت غزلخوانی شب
می کُشد با هیجان ناله ی شب خیزش را
روی دوش مژه اش بدرقه می گرداند
پاره های غزل خاطره انگیزش را
در تَف حنجره اش حجم صدا می سوزد
دربدر میکند آهنگ دلاویزش را
شهر آبستن همخوابگی دجّال است
خوب می رقصاند قابله ی هیزش را
نظرات[۱] | دسته: شعر | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
آفتاب پرست نازنین / لیلاجلینی |
|
آفتاب پرست نازنین
محمد رضا کاتب
“چشم که باز کردم همه چیز تاریک و تو هم بود .” با همین جمله ی آغازین مخاطب پرت می شود به فضایی تاریک و وهم آلود .و توصیفات راوی اول (من راوی ) که با پرت و پلا گویی اطلاعاتی اولیه اما گنگ می دهد تا زمینه سازی کند برای ادامه ی داستان. هنوز مخاطب سر در گم است که در بخش دوم مواجه می شود با راوی دوم(دانای کل ) که داستان دیگری را آغاز میکند و در ایجاد تعلیق و توهم با بخش اول همراستا ست وهمین شگرد،مخاطب را ملزم می کند تا سر از ماجرا در بیاورد(به قول گفتنی نتواندکتاب را زمین بگذارد.)بی شک داستان در ساختار ،زبان و فضاسازی قوی ست و از تمام عناصر در خلق روایتی چند پهلو که لااقل مخاطب مورد نظرش (۱۴-۲۱) را میخکوب کند بهره می گیرد.
نظرات[۰] | دسته: نقد و نظر | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
عشقتان را گدایی نمیکنم(آناآخماتوا) / ترجمه شاپوراحمدی |
|
عشقتان را گدایی نمیکنم.
آسوده دراز کشیده است کناری…
نخواهم بست نامههای
حسود را به پرندههایت.
اما خردمند باش، پندم را بپذیر:
شعرهایم را به او برسان تا بخواند.
عکسهایم را نزدیکش بگذار ـ
مهربان باش با نوعروس!
نظرات[۲] | دسته: ترجمه | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
رونمایی از سه اثر استاد مهدی آذر یزدی / فاطمه محسن زاده |
|
رفته ای، امّا مانده ای و ماندگارشدی در ذهن و دل بچّه های خوب دیروز که با قصّه های خوبت قد کشیدند. می مانی در ذهن و دل بچّه های خوب امروز، زیرا نوشته هایت،هنوزچنان رودخانه ای زلال جاریست. دست و رویمان را که با زلال معرفت تومی شوییم، دلمان تازه می شود « بابای خوب قصّه ها »! تو نیستی ، امّا بازنشر کتاب های گرانبهایت راجشن گرفته ایم… نه! هستی مهربان!در جشنی همین حوالی چشم های بارانی مان !
__________________
سه اثر ارزشمند استاد مهدی آذر یزدی، شامل مجموعه شعر های: «مثنوی بچّه ی خوب»،«شعر قندوعسل» و مجموعه داستان «قصّه های ساده» به سفارش دبیر خانه ی دائمی بنیاد فرهنگی،هنری و پژوهشی استادمهدی آذر یزدی و توسط انتشارات اندیشمندان یزد، هر کدام با شمارگان هزار نسخه به چاپ رسید .این سه مجموعه، نخستین کتاب های استاد هستند که پس از درگذشت وی، منتشر و در تاریخ ۱۹خرداد ۱۳۸۹،در مراسمی با
نظرات[۲] | دسته: معرّفی کتاب | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
روسپید / حامد ابراهیم پور |
|
بر بالش مچاله ی اشک آلود
مالید ردّ قرمز ماتیکش
برخاست، صورتش متورم بود
آتش گرفت باز سیاتیکش
برروی میز خم شد و با اندوه
چند اسکناس تا شده را برداشت
آثاری از خراش و کبودی بود
بر ساق های گندم باریکش
در پیش روی آینه خشکش زد :
این زن شبیه کودکی من نیست !
سیگار نیم سوخته روشن شد
کامی گرفت نیمه ی تاریکش
نظرات[۱۰] | دسته: شعر | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
کشف / سها تابان |
|
بی شک
تو را کشف خواهم کرد
در آخرین چند شنبه سوری
وقتی خدا خواب ببیند
آدم
از آتش ابلیس می پرد
“زردی من از تو
سرخی تو از من ”
و سیب ، سرخ می شود
روی دست های حوا
نظرات[۱] | دسته: شعر | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
سرباز / دو شعر از هودیسه حسینی |
|
۱ ـ
هنوز لباس سربازی به تن نپوشیده
دیگر عطر خانه را نمی دهد
چه زود رنگ بی تابی مادر می شود
در قامت پوتین ها
محکم راه می رود
زیر لب سوت می زند
به دور ها در آسمان
خیره می شود
تا در نقش بی خیالی
وجب به وجب چمن نورسیده را
زیر پا له کند.
نظرات[۱] | دسته: شعر | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
دو شعر از نجمه هاشمی |
|
یک ـ
پشت این پنجره ی ساکت شب
سایه اش را دیدم
سرد و خیس از باران
بر در خانه که زد
گفتمش در بازاست
نظرات[۰] | دسته: شعر | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
رمزگشایی باغ کالبدها / شاپوراحمدی |
|
به خدا سوگند میخواهم لباسهایم را پس بدهم
سرورو و لنگهکفش و سگک شکسته را وزن کنم.
شاید غباری پس بگیرم، اناری درخشان
و مرغی دیوانه و کتابی با یک حرف: الف.
و خاک شرجی سیارهای سرگشته میبارید.
میخواهم با گُلی سرخ و بچگانه دوستی کنم
در سایهی برجهای فراموشی.
برجهای فراموشی رودهایی بودند
که در گلولایشان بازی میکردیم.
و شهر زود ما را از یاد میبُرد.
نظرات[۰] | دسته: شعر | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
نگاهی کوتاه به فیلم تسویه حساب / لیلا جلینی |
|
تسویه حساب
نویسنده : تهمینه میلانی
کارگردان : تهمینه میلانی
بازیگران : مهناز افشار ، لادن مستوفی ، شهره لرستانی ، السا فیروزآذر ، بهاره افشاری ، اکبر عبدی ، سیاوش طهمورث ،رضا عطاران ، حامد بهداد ، محمدرضا شریفی نیا
تهیّه کننده : محمد نیک بین
مدیر فیلمبرداری : علیرضا زرین دست
عکس : عبدالله عبدی نسب
تدوین : مستانه مهاجر
آهنگساز : ناصر چشم آذر
_____________________________
“تمام مردها گناهکارند ، مگر این که خلافش ثابت شود .”
این ساده ترین برداشت در مواجهه با فیلمی است که نویسنده و کارگردان ، بازیگران و نگارنده ی نقد حاضر همگی زن باشند و داستان هم چه در تم اصلی و چه داستان های فرعی تماما زنانه باشد.
اگر بعضی بی سلیقگی ها را در ساخت ـ که شاید به سیاست های خود سانسوری بر می گردد ـ کنار بگذاریم ، “تسویه حساب” فیلمی در خور و یکی از برگزیده ها در آشفته بازار سینما به شمار می آید.
نظرات[۰] | دسته: سینما | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
طنین / سالم پوراحمد |
|
شبیه ماه شده بودی
شبی که غبار راه
از تن خسته زدودی
هاله بستی به کرشمه و
کهکشان پرچین باغت بود
نظرات[۲] | دسته: شعر | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
سمفونی تردید / مهدی جلالی سروستانی |
|
از من بیاموز
با من بیامیز
چنان به چرخ در آ
که آدمیزاد
همخوانِ پروازِ کبوترهایِ چاهی شود
می نویسم تا به گناه نیفتم
تا نگویم که …
اینست مشقِ من
تا عادت به قانونِ آدمی کنم
اندوهگین باشم و دلتنگ
خسته و خالی از تو
خالی از من
نظرات[۱] | دسته: شعر | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
تو غرق حاشیه هایی ـ هنوز مثل قدیم / پوریا شیرانی |
|
رها تر از همه یِ برگهایِ پاییزی
نشسته ای به دلم تا که زود برخیزی
نشسته ای که تبِ آخرین غزلها را
به التهابِ نگفتن ، به غم بیامیزی
چقدر شادم ازین با تو بودن اما تو
چقدر خسته و دلواپس و غم انگیزی،
که گردنِ همه ی خاطرات خوبت را
به چوبه های فراموشی ات می آویزی
نظرات[۵] | دسته: شعر | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
فراخوان سازگاری تو و من / سهند ستاری |
|
آنچه از نیّت تاریخ پیداست ، مرور متناوب بر ماهیت و سیر تحقّق آرمان ها ی آدمی بر خاستگاه هستن بس ضروری است . بازخوانی آرزوهایی که روزی از فرط ایمان ، هدف جلوه می کرد و آرمان هایی که همچنان به حکم امیدواری ، انسان را به رؤیت سحرگاه آینده تسلّی می بخشد ، امّا در همان لحظه که انسان متعلّق به جغرافیای دلهره ، هستن را آغاز می کند ، مدام بر اندیشه اش دیکته می شود که او به یک لحظه از تناهی محدود نیست و می بایستی بر جستجوی تمامیت خود اصرار ورزد تا حداقل بتواند خود و خرد نقّادش را راضی نگاه دارد که بودن و هستن او بر هر فعلی تقدم دارد و نیز بتواند بر تعارضات اجباری دیگران چیره شود .
نظرات[۰] | دسته: فلسفه | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
دو رباعی و یک غزل از محمّد حسین ملکیان ( فراز ) |
|
نزدیک سحر ، عکس زن اش را بوسید
لب های یخ ِ ترس، تن اش را بوسید
آرام دو پله تا خدا بالا رفت
یک حلقه طناب ، گردن اش را بوسید
نظرات[۴] | دسته: شعر | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
چراغ جادو / عبّاس استیری |
|
دیکته مون چن تا غلط داشت که گل و گلوله خوندیم
تو با اسب چوبی رفتی ما رو حرف کوچه موندیم
دلامون چن تا ترک داشت که تو راه نفس بریدیم
چن تا دیوار بین ما بود که غم هم و ندیدیم
تا دل حادثه رفتیم دنبال چراغ جادو
از شب سیاه قصه تا سپیدیای گیسو
نظرات[۳] | دسته: ترانه | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
قرار / داستانکی از رضا کاظمی |
|
دیر کرده بود.
نشسته بودم روو نیمکتِ پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بِهِشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت میپژمرد. طاقتَم طاق شد. از جامْ بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغها. تاراندمِشان. گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بِش. گلبرگهاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقهی پالتوم را دادم بالا، دستهام را کردم توو جیبهاش، راهَم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد. صدای تُندِ قدمهاش و صِدای نَفَس نَفَسهاش هم. برنگشتَم بهرووش. حتا برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتَم. هنوز داشت پُشتَم میآمد. صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم.
نظرات[۰] | دسته: داستان | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
مردی که خیلی داستان سر ِ هم می کنه / پگاه عامری |
|
ولرز ، همیشه
وقتی برای نبرد ، آماده می شه
چاقویی پنهان می کنه
در جیب ِ مخفی ِ کتش
و اگر ، زیر سوال بره شخصیتش
نمایشی ، شروع می شه
و میره ، که مبارزه کنه
هفته ی قبل
شخصیتش زیر سوال رفت
و نمایش ِ اعتراض ، شروع شد
_ اوه خدای من ، معطل کردی منو ؟!
نظرات[۰] | دسته: ترجمه | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
آخرفیلم / حامد ابراهیم پور |
|
رامسس ـ یول براینر ـ به نفر تی تی ـ آنی باکسترـ :
تو مال من خواهی شد ، همچون سگم ، اسبم و شاهینم .
جز اینکه تو را بیشتر از آنها دوست خواهم داشت
و کمتر از ایشان به تو اعتماد دارم !
( ده فرمان ـ سیسیل ب . د میل ـ ، هزار و نهصد و پنجاه و شش )
در انتظار شعر نشستم زمین و بعد
دفترچه ی قدیمی و سیگار پین و بعد
دو برکه ی لجن شده ی خشک چشمهام
غمگین تر از دو قایق بی سرنشین و بعد
در آرزوی صید شدن دور می شدم
مثل پلنگ ماده کردی کمین و بعد
باران به شیشه میزد و دیوانه تر شدیم . . .
هر جای آسمان و زمین جفت می شدیم
مثل دو تا پرنده ی بی سرزمین وبعد
باید به معجزات تو ایمان بیاورم
باید به چشمهای قشنگت یقین و بعد
موسای سرنوشت من از نیل می گذشت
با صد هزار شعبذه در آستین و بعد
طوفان گرفت و باد تورا بُرد وبُرد و بُرد . . .
نظرات[۰] | دسته: شعر | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
مروری بر رمان قطار ۵۷ ، نوشته ی رضا رییسی / لیلا جلینی |
|
با این که بر ادبیات انقلاب و پایداری در ایران بسیار تاکید می شود،امّا بنا به دلایلی که در این مقاله قابل طرح نیست ، اثر قابل بحث و در حد و اندازه ی این انقلاب (و دفاع مقدس) به چشم نمی خورد وجز تعداد انگشت شماری ، باقی آثار ـ درست یا نادرست ـ انگ سفارش نویسی می خورند ، امّا در این قحطی آثار داستانی انقلاب ، به جرات می توان گفت رمان ” قطار ۵۷″ یکی از همان انگشت شمارها است .
رضا رییسی در این اثر رد واقعیت ها و حقیقت ها را با هم پیگیر است و با پرداخت تام و تمام طرح ، شخصیت و زمینه (setting) رمانی می آفریند که هم در زمینه ی ادبیات انقلاب و هم ادبیات داستانی ایران قابل بحث و دفاع خواهد بود.
درباره ی این اثر نقد و مرور ـ نه بسیار ـ امّا نوشته شده است . نگارنده در این نوشتار بر آن است تا به جنبه های ناگفته و غیر تکراری بپردازد ؛ از این رو مطالب مورد نظر، فهرست وار و به صورت خلاصه بررسی می شود:
نظرات[۳] | دسته: نقد و نظر | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
مونالیزاترین اخم / محمّدرضا حاج رستم بیگلو |
|
مونالیزاترین اخم تو لبخند آرزو دارد
که اردک، زشت و زیبا خولیایی های قو دارد
تو از شمسی ترین منظومه مولاناترین بزمی
که تالار تنت دو مطرب مهتاب رو دارد
دوتادل داری و هر دل دوتا دهلیزوهر دهلیز
هزاران شاتقی زندانی دخترعمو دارد
و من آنقدر گفتم تا که نامت رفت یادت چیست
که مهتا لافتی الّا اگر این دست مو دارد
نظرات[۱] | دسته: شعر | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|
در گفتن از شعر؛با شعر ِ«باد ملایمی ست مردی که از جانبِ دریا می آید» / عارف رمضانی |
|
در گفتن از شعر؛
با شعر ِ«باد ملایمی ست مردی که از جانبِ دریا می آید»؛
سروده ی رزا جمالی
از مجموعه ی«برای ادامه ی این ماجرای پلیسی قهوه ای دم کرده ام»
______________________________
لنگر گرفتم ، مثلِ دخترکی کهنه
بویِ ماهی می دهم ؟
بگو به آن مردی که آن طرفِ آب است
و پاروهایم را دزدیده است :
تو آن ماهیگیر را به ساحلِ من فرستادی ، چشمه ی من اشک نداشت .
مثلِ ماهی له له بزنم ، در انتظارِ یک بوسه ی تو جان بدهم ، بگو قمار بازِ ماهری هستم؟
نظرات[۰] | دسته: نقد و نظر | نويسنده: admin | ادامه مطلب...
|
|